متن و صوت درس اخلاق جوادي آملي-21 آذر
برای اولین بار در حوزه؛ تدوین پایان نامه به زبان اسپانيايي
ضمن آرزوی توفیق، به اطلاع زبان آموزان گرامی می رساند، به لطف خداوند متعال، دفاع اولین پایان نامه به زبان عربی مرکز آموزشهای غیرحضوری، به همت سرکارخانم عاطفه سادات حسینی حجازی زیدعزها زبان آموز گروه اول زبان عربی با عنوان «دور العقل في الإستنباط الفقهي من وجهة نظر المولی محمد أمين الأسترابادي و العلامة البهبهاني» با کسب نمره «الف»، تحت نظارت «حجت الاسلام و المسلمین محمدرضا جواهری زید عزه» که خود از اساتید عرب زبان هستند برگزار و از سوی استاد محترم بسیار مورد تمجید قرار گرفت.
لازم به ذکر است؛ در ادامه در روز پنج شنبه 28 آذر 1398 ساعت 10 ، شاهد برگزاری دفاع اولین پایان نامه به زبان اسپانیایی مرکز آموزشهای غیرحضوری و حوزه های علمیه خواهران، به همت سرکار خانم زهره رحمانی زیدعزها؛ زبان آموز گروه اول زبان اسپانیایی با عنوان «La ensenanza de la jurisprudencia en espanol La traduccion del capitulo de la oracion del libro le La EEnsenanz de la Jurisprudencia de Mohammad Hossein Fallahzade؛ آموزش فقه به زبان اسپانیایی، ترجمه مبحث نماز کتاب آموزش فقه محمد حسین فلاح زاده» در راستای ترویج معارف دینی، در سالن جلسات دفاع مرکز آموزشهای غیرحضوری خواهیم بود.
قدر عالم(یک داستان از یک طلبه)
روزی طلبه جوانی كه در زمان شاه عباس در اصفهان درس می خواند، نزد شیخ بهایی آمد و گفت: من دیگر از درس خواندن خسته شده ام و می خواهم دنبال تجارت و كار و كاسبی بروم چون درس خواندن برای آدم، آب و نان نمی شود و كسی از طلبگی به جایی نمی رسد و به جز بی پولی و حسرت، عایدی ندارد.
شیخ گفت: بسیار خب! حالا كه می روی حرفی نیست. فعلا این قطعه سنگ را بگیر و به نانوایی برو چند عدد نان بیاور با هم غذایی بخوریم و بعد هر كجا می خواهی برو، من مانع كسب و كار و تجارتت نمی شوم. جوان با حیرت و تردید، سنگ را گرفت و به نانوایی رفت و سنگ را به نانوا داد تا نان بگیرد ولی نانوا او را مسخره نمود و از مغازه بیرون كرد.
پسر جوان با ناراحتی پیش شیخ بهایی برگشت و گفت: مرا مسخره كرده ای؟
نانوا نان را نداد هیچ، جلوی مردم مرا مسخره كرد و به ریش من هم خندید.
شیخ گفت: اشكالی ندارد . پس به بازار علوفه فروشان برو و بگو این سنگ خیلی با ارزش است سعی كن با آن قدری علوفه و كاه و جو برای اسب هایمان بخری. او دوباره به بازار رفت تا علوفه بخرد ولی آن ها نیز چیزی به او ندادند و به او خندیدند. جوان كه دیگر خیلی ناراحت شده بود نزد شیخ آمد و ماجرا را تعریف كرد. شیخ بهایی گفت: خیلی ناراحت نباش. حالا این سنگ را بردار و به بازار صرافان و زرگران ببر و به فلان دكان برو و بگو این سنگ را گرو بردار و در ازای آن، صد سكه به من قرض بده كه اكنون نیاز دارم. طلبه جوان گفت: با این سنگ، نان و علوفه ندادند، چگونه زرگران بابت آن پول می دهند؟ شیخ گفت: امتحان آن كه ضرر ندارد. طلبه جوان با این ناراحت بود، ولی با بی میلی و به احترام شیخ به بازار صرافان و جواهرفروشان رفت و به همان دكانی كه شیخ گفته بود و گفت: این سنگ را در مقابل سد سكه به امانت نزد تو می سپارم. مرد زرگر نگاهی به سنگ كرد و با تعجب، نگاهی به پسر جوان انداخت و به او گفت: قدری بنشین تا پولت را حاضر كنم. سپس شاگرد خود را صدا زد و در گوش او چیزی گفت و شاگرد از مغازه بیرون رفت. پس از مدتی كمی شاگرد با دو مامور به دكان بازگشت.
ماموران پسرجوان را گرفتند و می خواستند او را با خود ببرد. او با تعجب گفت: مگر من چه كرده ام؟ مرد زرگر گفت: می دانی این سنگ چیست و چقدر می ارزد؟
پسر گفت: نه، مگر چقدر می ارزد؟
زرگر گفت: ارزش این گوهر، بیش از ده هزار سكه است. راستش را بگو، تو در تمام عمر خود حتی هزار سكه را یك جا ندیده ای، چنین سنگ گران قیمتی را از كجا آورده ای؟ پسر جوان كه از تعجب زبانش بند آمده بود و فكر نمی كرد سنگی كه به نانوا با آن نان هم نداده بود این مقدار ارزش هم داشته باشد با من و من و لكنت زبان گفت: به خدا من دزدی نكرده ام. من با شیخ بهایی نشسته بودم كه او این سنگ را به من داد تا برای وام گرفتن به این جا بیاورم. اگر باور نمی كنید با من به مدرسه بیایید تا به نزد شیخ برویم.
ماموران پسر جوان را با ناباوری گرفتند و نزد شیخ بهایی آوردند. ماموران پس از ادای احترام به شیخ بهایی، قضیه مرد جوان را به او گفتند. او ماموران را مرخص كرد و گفت: آری این مرد راست می گوید. من این سنگ قیمتی را به او داده بودم تا گرو گذاشته، برایم قدری پول نقد بگیرد. پس از رفتن ماموران، طلبه جوان با شگفتی و خنده گفت: ای شیخ! قضیه چیست؟ امروز با این سنگ، عجب بلاهایی سر من آمده است! مگر این سنگ چیست كه با آن كاه و جو ندادند ولی مرد صراف بابت آن ده هزار سكه می پردازد.
شیخ بهایی گفت: مرد جوان! این سنگ قیمتی كه می بینی، گوهر شب چراغ است و این گوهر كمیاب، در شب تاریك چون چراغ می درخشد و نور می دهد. همان طور كه دیدی، قدر زر را زرگر می شناسد و قدر گوهر را گوهری می داند. نانوا و قصاب، تفاوت بین سنگ و گوهر را تشخیص نمی دهند و همگان ارزش آن را نمی دانند. وضع ما هم همین طور است. ارزش علم و عالم را انسان های عاقل و فرزانه می دانند و هر بقال و عطاری نمی داند ارزش طلب علم و گوهر دانش چقدر است و فایده آن چیست. حال خود دانی خواهی پی تجارت برو و خواهی به تحصیل علم بپرداز. پسر جوان از این كه می خواست از طلب علم دست بكشد، پشیمان شد و به آموزش علم ادامه داد تا به مقام استادی بزرگ رسید.
آری قدر خدا و رضای خدا را جز «اهل الله» كسی نمی داند. اهل خدا باش تا بفهمی چه داری. موفق باشی.
گوشه اي از زندگاني معلم اخلاق شهيد
«خوراكش كمتر از یك چهارم نان خشكیده جوین بود كه آن را آب میزد و با مقداری پیاز و نمك و گاهی مختصری پنیر و روغن زیتون را با نان جو میآمیخت و مختصری به اندازه خوراك یك بچه دو سه ساله یا كمتر میخورد. به خصوص از خوردن گوشت پرهیز میكرد ـ ریاضتهای شرعی مداوم ـ مجاهدات و ترك شهوات او را ضعیف و رنجور بار آورده بود، معدهاش او را میآزرد، به قسمی كه دیگر نمیتوانست آن طور كه مایل بود روزه بگیرد و ترك غذای حیوانی به خصوص گوشت بنماید». (1) عجیب نیست اگر حضرت حجت (عج) مردم را به ایشان ارجاع دهند. در اینجا لازم است به حكایتی كه یكی از دوستان شهید آیتالله دستغیب بیان كرده، بپردازم:
«روزی بیرون حجره در اتاق مدرسه علمیه حكیم كه به دست توانا و همت والای آن بزرگمرد تجدید بنا گردید، نشسته بودم كه سیدی بسیار موثر و مؤدب در حالی كه دست دو بچه هفت هشت ساله را در دستهایش گرفته بود، وارد شد و سلام كرد. پاسخ سلامش را دادم. بعد از احوالپرسی معلوم شد از بوشهر آمده است. با همان لباس قدیمی روستایی و ملكی به پا گفت: «آمدهام كه خدمت حضرت آیتالله دستغیب برسم.» گفتم: «با ایشان چه كار دارید؟» كمی مكث كرد و جوابی نداد. پس از چند دقیقه، به او قول دادم كه همراهش به منزل آقا میآیم. با اصرار زیاد بنده كه چه كار با ایشان دارید، شروع به سخن كرد و گفت: «چند روزی است كه یكی از فرزندانم سخت مریض شده و وضع زندگی من هم آن قدر وسعت نداشت كه بتوانم مداوایش كنم. به هر زحمتی بود او را به درمانگاه بوشهر بردم. به من گفته شد باید هرچه زودتر بچهام را برای جراحی به شیراز ببرم. به روستایم برگشتم و در فكر فرو رفتم كه با این تنگدستی و فشار، از كجا هزینه سفر و درمان را تهیه كنم. شب هنگام به حضرت ولی عصر (عج) متوسل شدم. پس از گریه زیاد و ناله و التماس، امام زمان (عج) فرمودند: «(2) فلانی! هیچ ناراحتی به خود راه نده. به شیراز برو. آنجا نماینده ما آقای دستغیب (با آن نشانهها و علاماتی كه میداد) حاجت تو را برآورده میكند».
کرامت حضرت معصومه (علیها السلام)نسبت به جوان نخجوانی
حضرت آیت الله مكارم شیرازی دامت بركاته میفرمود: «بعد از فروپاشی شوروی و آزاد شدن جمهوریهای مسلمان نشین، مردم شیعه نخجوان تقاضا كردند كه عدهای از جوانان خود را به حوزه علمیه قم بفرستند تا برای تبلیغ در آن منطقه تربیت شوند.
مقدمات كار فراهم شد و استقبال عجیبی از این امر به عمل آمد. از بین سیصد نفر داوطلب، پنجاه نفری كه معدل بالایی داشتند و جامعترین آنها بودند برای اعزام به حوزه علمیه انتخاب شدند. در این میان جوانی كه با داشتن معدل بالا، به سبب اشكالی كه در یكی از چشمانش وجود داشت، انتخاب نشده بود، با اصرار فراوان پدر ایشان، مسؤول مربوطه ناچار از قبول ایشان شد. ولی هنگام فیلمبرداری از مراسم بدرقه از كاروان علمی، مسؤول فیلمبرداری دوربین را روی چشم معیوب این جوان متمركز كرده و تصویر برجستهای از آن را به نمایش میگذارد. جوان با دیدن این منظره بسیار ناراحت و دل شكسته میشود. وقتی كاروان به قم رسید و در مدرسه مربوطه ساكن شدند، این جوان به حرم مشرف شده و با اخلاص تمام متوسل به حضرت میشود و در همان حال خوابش میبرد. در خواب عوالمی را مشاهده كرده و بعد از بیداری میبیند چشمش سالم و بی عیب است.
او بعد از شفا گرفتن به مدرسه بر میگردد. دوستان او با مشاهده این كرامت و امر معجزه آسا، دسته جمعی به حرم حضرت معصومه علیها السلام مشرف شده و ساعتها مشغول دعا و توسل میشوند. وقتی این خبر به نخجوان میرسد، آنها مصرانه خواهان این میشوند كه این جوان بعد از شفا یافتن و سلامتی چشمش به آن جا برگردد كه باعث بیداری و هدایت دیگران و استحكام عقیده مسلمین گردد.»
فروغی از كوثر، ص 57.
عمل بسیار مهمی که از زیارت امام حسین (ع) هم بالاتر است
حضرت آیت الله مظاهری دامت بركاته در یکی از دروس اخلاق خود به “صفات رذیله” به عنوان یکی از عوامل سقوط انسان پرداختند که متن درس اخلاق معظم له بدین شرح است:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحیم
«رَبِّ اشْرَحْ لی صَدْری وَ یَسِّرْ لی أَمْری وَ احْلُلْ عُقْدَةً مِنْ لِسانی یَفْقَهُوا قَوْلی»
بحث جلسههای گذشتۀ دربارۀ یک امر مهمی بود، خصوصاً برای جوانهای عزیز و آن این بود که چه عواملی انسان را به سقوط می کشاند و دنیا و آخرت او را هدر میدهد و نابود می کند. در اینباره یک مقداری صحبت کردم.
اولین عامل سقوط انسان «هوی و هوس و نفس امّاره» بود، خدا نکند کسی دچار هوی و هوس و نفس امّاره شود، این هوی و هوس از هر حیوان درّنده ای، درنده تر است، از هر میکروب سرطانی و از هر ایدزی ضررش برای انسان بیشتر است؛ در حالی که اگر انسان بتواند نفس خویش را وسیله و مرکب قرار دهد، برای پیشرفت معنوی او مفید است و اگر انسان بتواند سوار بر نفس امّاره شود و آن را برای روح خود مرکب کند و بهواسطۀ آن پرواز کند و به معراج برود و به آنجا برسد که جز خدا نداند، برای او مفید خواهد بود. اما در صورتی که انسان نفس امّاره را رها کند تا او انسان را مهار نماید، خیلی خطرناک است و انسان را به سقوط می کشاند و آخر کار انسان هم طبقۀ آخر جهنّم است.
«گناه» دومین عاملی بود که مقداری درباره اش صحبت شد، گناه زندگی انسان را تباه می کند و به تعبیر قرآن کریم گناه زندگی انسان را سیاه می کند، گناه زندگی را توأم با چه کنم چه کنم و گرۀ کور روی گرۀ کور می کند و باید در زندگیمان گناه نباشد، مخصوصاً حقّالنّاس و گناهان زبانی.
سومین عامل سقوط انسان که درباره اش صحبت شد، «غفلت» بود، انسان غافل مثل انسان خوابیده است و معلوم است که انسان خوابیده مغبون است. یکلحظه غفلت، ناگهان انسان را به سقوط میکشاند. لذا به جوانها گفتم که جوانها! علمای علم اخلاق غفلت را مثال می زنند به اینکه کسی سوار فیل باشد و از آن غافل شود، فیل خودش و صاحبش را نابود می کند؛ اما مثال بهتر در زمان ما، رانندهای پشت ماشین نشسته باشد و یکلحظه خوابش ببرد، یکلحظه از رانندگی غفلت کند، ناگهان خود و سرنشینان و دیگران را به تباهی می کشد. لذا انسان باید در زندگی راجع به کارها، راجع به گفتار و کردارش، راجع به نگاهها، راجع به شنیدن ها و حتی راجع به افکارش، توجه داشته باشد و اگر متوجه باشد، پندار، گفتار و کردار او خوب می شود؛ اما اگر غافل باشد، نه تنها گفتار و کردار او بد میشود، بلکه می رسد به آنجا که پندار او هم زشت میشود و این پندار بد موجب سقوط انسان میشود و پندار بد انسان، به خاطر قساوت قلب اوست.