یک نفس راحت
آن روز گذشت و از کتابخانه به خانه آمدم. وقتی پدر و مادرم که در خانه بودند، مرا با چادر دیدند، خوشحال شدند. برق نگاهشان دیدنی بود. پدرم چادر را خیلی دوست دارد و از اینکه دخترش چادر سر کرده بود، خیلی خوشحال بود؛ گویی تمام دنیا را به او دادهاند. از خوشحالی پدر و مادرم، راضی و خوشحال شدم. در گذشته هر گاه پدرم مرا میدید که با ظاهر بدی از خانه خارج میشوم، با دلخوری و ناراحتی میگفت: «این چه سر و وضعی است دخترم! این پوشش اصلاً مناسب نیست». پدر و مادرم همیشه نگرانم بودند. گاهی نصیحتم میکردند و میگفتند: «در جامعه همه نوع آدمی پیدا میشود. اگر روزی آدمهای بد سر راهت قرار گرفتند، فقط به ظاهرت نگاه میکنند و آن روز است که باید تاوان بزرگی بدهی. این رسم روزگار است، نمیشود به کسی اعتماد کرد و …».
آن شب خیال پدر و مادرم بابت امنیت و آینده من کمی راحت شده بود. احساس میکردم آنها هم مثل من شب پر آرامشی را سپری کردن