یک نفس راحت
09 بهمن 1400
آن روز گذشت و از کتابخانه به خانه آمدم. وقتی پدر و مادرم که در خانه بودند، مرا با چادر دیدند، خوشحال شدند. برق نگاهشان دیدنی بود. پدرم چادر را خیلی دوست دارد و از اینکه دخترش چادر سر کرده بود، خیلی خوشحال بود؛ گویی تمام دنیا را به او دادهاند. از… بیشتر »
نظر دهید »