مینی که منفجر نشد..
25 تیر 1404
توی خاک عـراق ناگهان پیکـر شهیدی را دیدیم. داشـتم پیـکر را روی چفیـه می گذاشتـم کـه فـریاد سعید کریمی مرا به خود آورد: «بلنـد شو فـرار کن! عراقیها دارند ما را محاصره میکنند.»
خواستم شهید را بگذارم و سبکبال فرارکنم اما دلم نیامد. پیکر را در آغوش گرفتم و به سرعت دویدم. شهیدِ در آغوشـم، تـرس را از دلـم خـارج کـرده بود. دیوانـه وار به میـدان مین زدم تا مسیر کـوتاه شود. سمت دیگر جـاده، عـراقی ها درازکـش منتـظرند که مینها زیر پای من منفجر شوند. سیمهای تله والمری بود که به پایم گیر می کرد و کلاهک والمری بسوی دیگری پرتاب میشد؛ اما هیچ کدام عمل نمیکرد!
🌷 شهـید را روی زمین گذاشتم و منتـظر بقیه بچـه ها شدم. همه رسیدند؛ یک ذکـر مصیبت و اشـک بود که آراممان کرد. از آن روز به بعد راه رفتن با شهید در میدان مین برایم بسیار آسان شده است …