عنايتي حضرت اميرالمومنين به علامه اميني
مرحوم علامه اميني در ايامي که کتاب الغدير را تاليف مي کردند، مي فرمودند، که من دنبال کتاب ربيع الابرار زمخشري بودم. علامه زمخشري نسخه اي دارد که پيش شيخ محمد سماوي بود. شيخ محمد سماوي از نسخه شناسان معروف کتابهاي خطي بود. مرحوم علامه اميني مي فرمايد: من پيش ايشان رفتم و گفتم اين نسخه از کتاب را براي تحقيق و تاليف نياز دارم ايشان قبول نکرد که کتاب را به من بدهد هر چه اصرار کردم، ايشان قبول نکرد من رفتم خدمت آقاي سيد حسن که مرجع عصر بودند، خدمت ايشان عرض کردم که شما واسطه شويد و کتاب را از ايشان بگيريد. آقا سيد حسن، شيخ محمد سماوي را خواست و از ايشان پرسيد که مرجع تقليد شما کيست؟ ايشان گفت: شما.
آسيد حسن فرمودند: من امر مي کنم که شما کتاب را به آقاي اميني بدهيد. آقاي سماوي گفت: امر شما در هر حال مطيع است الا در اين زمينه، من معذورم هستم و اين کتاب را نمي توانم بدهم. هر چه آسيد حسن اصرار کرد، ايشان امتناع کرد. مدتي گذشت، شيخ محمد حسين که از علماي معروف و بسيار عصبي بود هم واسطه شد تا کتاب را بگيرد، نشد که نشد. بعد از آن هم مرحوم کاشف الغطاء را واسطه کرد که آن هم جواب نداد. مرحوم علامه اميني مي فرمود که يک روز که در حرم حضرت علي (ع) نشسته بودم، ديدم که يکي از اين دهاتي ها آمد و بچه اش را که مريض بود، دخيل بست و از حضرت شفاي بچه را خواست و رفت. مرحوم اميني مي گويد: من هم نشستم تا جريان را ببينم.حدود نيم ساعتي گذشت تا سرو صداي بچه بلند شد و معلوم شد که شفا پيدا کرد ده دقيقه گذشت و پدر آمد و از حضرت علي تشکر کرد و رفت.
من خيلي ناراحت شدم و رو به حضرت کردم و گفتم: من دارم براي شما کار مي کنم، شما به جاي اينکه از آقاي سماوي بخواهيد کتاب را به من بدهد، اين طوري با من رفتار مي کنيد، خيلي متاثر شدم. مي فرمود: با ناراحتي به منزل رفتم همان شب در عالم رويا ديدم که حضرت امير آمدند و گفتند: شما با آنها فرق مي کنيد من عذر خواهي کردم ايشان به من فرمودند که تو برو حاجتت را از پسرم در کربلا بگير. علامه مي فرمايد: براي من خيلي مهم بود که حضرت فرموند، تو با ايشان خيلي فرق داري. وضو گرفتم و رفتم حرم حضرت امام حسين و زيارت کردم بعدش رفتم خدمت حضرت عباس زيارت کردم و دوباره برگشتم حرم امام حسين. خيلي ناراحت و متاثر شدم که از هيچ کدام جوابي نگرفتم. رو به حضرت کردم و گفتم، با آن دهاتي آن طور بر خورد مي کنيد و با من اين طور برخورد مي کنيد که با ناراحتي آمدم بيرون محسن ابوالفتح که از منبري هاي معروف کربلا بود، روضه هايش را تمام کرده بود و مي خواست به خانه برود مرا که ديد دعوت کرد تا به خانه اش بروم و با او صبحانه بخورم. من هم که به شدت ناراحت بودم، قبول نمي کردم به هر حال به زور مرحوم علامه را به منزل مي برد. محسن ابوالفتح مي رود براي ايشان چاي بياورد شيخ ابوالفتح مي گويد: صدايي شنيدم فکر کردم ک شايد ماري، عقربي ايشان را گزيده است فورا بلند شدم و نزد علامه رفتم.
ديدم يک کتاب دستش گرفته و زار زار گريه مي کند. پرسيدم: چه شده؟ گفت: تو را به خدا بگذار گريه هايم را بکنم بعدا مي گويم. بعد از چند دقيقه که آرام شد،کل ماجرا رابراي شيخ نقل مي کند و مي گويد: الان که آمدم اينجا اولين کتابي که بيرون کشيدم همين کتاب علامه زمخشري بود. شيخ ابوالفتح مي گويد: پس تو بشين تا من داستانم را نقل کنم. اين کتاب را آسيد رجب که يکي از کتاب فروش هاي اهل سنت بغداد بود مدتي دنبالش بود و مي گفت: من اين کتاب را هزار دينار از تو مي خرم با هزار دينار مي شد آن وقت دو تا خانه خريد. من ندادم من ترسيدم که اين نسخه منحصر به فرد دست يک سني بيفتد و از بين برود يا بخش هايي از آن را حذف بکنند الان اين افتخار نصيبم شد که امام حواله دادند، اين را هديه مي دهم به تو. علامه مي گويد: نه من هديه نمي خواهم، نقدا مي خواهم مطالعه و تحقيق کنم و بياورم ايشان قبول نکرد و آن را به من هديه داد و گفت،اين افتخار نصيب من شد که امام آن را به من حواله داده است.
(به نقل ازحجت الاسلام و المسلمين حسين شهرستاني، نماينده حضرت آيت الله العظمي سيستاني در ايران که در ديدار با رييس و اعضاي پژوهشکده مهدويت و برگزار کنندگان دومين همايش دکترين مهدويت بيان شده است)
براي مطالعه زندگي و سيره اخلاقي آن فقيه بزرگ فايل پيوستي را دريافت نماييد