دیروز چهار بار گریستم
🔸 بالاترین هیجان دوران نوجوانیام، با «فوتبال» رقمخورد؛ چه آنزمان که بهصورت آماتور در پست حمله شمارهی ۸ میپوشیدم و در تیم «شهیدچمران» گل میزدم و چه آنزمان که یکی از خوشیهای زندگیام دیدن «فوتبال» بود؛ خصوصاً بازیهای تیم ملی.
🔹 سالهاست که از بازی فاصله گرفتهام و دیدن «فوتبال» هم فرصت میخواهد.
♨️ اما روز گذشته این «فوتباللعنتی» بعد از سالها، چهاربار اشکم را درآورد!
1⃣ «سلطانِاشکها» یقیناً پیرمردی بود که در ورزشگاه بهنگام زمزمهی «سرودعشق»، با اشکهای نازش، اشک میلیونها نفر را درآورد که یکی هم من بودم؛ عهدکردم در اولین زیارت «حضرت امام رضا جان» بهصورت خاص بهیادش باشم.
2⃣ گریهی بار دوم زمانی اتفاقافتاد که برای اقامهی نماز مغرب به مسجد میرفتم؛ وقتی در خیابانها شادی مردم نجیب ایران را دیدم، طاقت نیاوردم؛ این مردم بسیار دوستداشتنیاند و بزرگ؛ حقشان بسیار بیشتر از این چیزهاست.
اکنون آنان بعد از دوماه «جنگ جهانی اعصاب» داشتند میخندیدند و باشور و نشاط شادی میکردند؛ آنهم در کنار هم.
3⃣ گریهی سوم اما زمانیبود که نیروهای امنیتی و انتظامی بسان نگینی در حلقهی مردم و دستدردست آنان خواندند و دست افشاندند و پایکوبیدند.
تمامشان با زبان حال و قال میگفتند: «ما نوکر مردم عزیزمان هستیم؛ هرچند بوقهای آمریکایی و انگلیسی و سعودی دوماه تلاشکردند تا ما را دشمن مردم نشانبدهند.»
4⃣ اما اشک چهارم برای من از همهی اشکهای قبلی مقدستربود. وقتی فهمیدم پیرمرد روحانی بسیجی که مدتها در جبهه برای حفظ مرزهای اعتقادی و جغرافیایی از همه چیزش گذشته، بعد از هر گل مثل پیروزی در عملیاتها، جوانانه فریاد «اللهاکبر» سر میداده، چندبار بغض کردم.
بچههای انقلاب روز گذشته بعد از دوماه جهاد وسط میدان و بغضهای غریبی، خوشحالی را با تمام وجود در آغوشگرفتند.
این بغض آخر مثل بغضهای قبلی رنگ و بوی وطندوستی داشت و صدالبته چیزی بیشتر؛ عطر شهدای مظلوم و گمنام بسیجی.
✅ برد شیرین و دلچسب «تیم ملی جمهوری اسلامی ایران» در هفتهی بسیج بر ملت نجیبمان و بسیجیان عزیزمان مبارک.
🖋 عباس بابائی