هم رکاب گمنام قمر بنیهاشم که به خیمهها آب رساند
همه روایتهای تاریخی کربلا را هم که زیر و رو کرده باشیم، باز هم قصههایی را پیدا میکنیم که کمتر به گوشمان رسیده باشد. در اینجا بعضی از این داستانها را مرور میکنیم.
در قصه عاشورا کنار همه شهدایی که از کربلا میشناسیم و در ماتم و عزاداریهایمان پای روضهها برایشان اشک ریختهایم؛ میشود آدمهایی را پیدا کرد که قصه نبرد و هم رکابیشان با سیدالشهدا (علیه السلام) کمتر به گوشمان رسیده، آنهایی که صدای هل من ناصر ینصرنی امامشان را شنیدهاند و داستان زندگیشان را با شهادت تمام کردهاند.
وقتی مخفیانه خودش را از کوفه به کربلا رساند
نافع را از راویان حدیث میدانند. از قاریان قرآن زمانهاش که به شجاعت شهرت داشته است. نافع از صحابه و دلدادگان امیرالمومنین علی علیه السلام بوده؛ برای همین هم در سه جنگ جمل، صفین و نهروان در رکاب سربازان حضرت امیر علیه السلام حضور داشته است. اما اوج ارادت نافع به اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله را میتوان در کربلا دید. او کسی بود که بعد از به شهادت رسیدن مسلم بن عقیل مخفیانه از کوفه بیرون زد و در حوالی صحرای نینوا به سپاه امام علیه السلام پیوست.
تجدید بیعت با امام در دوم محرم
نوشتهاند که روز دوم محرم وقتی امام وارد کربلا شد خطبهای ایراد فرمود و یاران امام با ایشان تجدید بیعت کردند که یکی از آنها نافع بن هلال بود. او در بخشی از بیعتش با سیدالشهدا ایشان را این گونه مورد خطاب قرار داد: «ما را در حالی که خود رشد یافته و به سلامت هستید حرکت ده، به سوی غرب یا شرق، هرکدام که بخواهید. به خدا سوگند، ما از تقدیر خداوندی باکی نداریم و از ملاقات پروردگارمان هیچ کراهتی نداریم. ما بر مبنای نیات و بینشهای خود رفتار میکنیم. ما هر که شما را دوست دارد دوست میداریم و به او مهر میورزیم و هر که با شما دشمنی کند، دشمن میداریم.»
رساندن آب به خیمهها در شب هفتم محرم
روز هفتم تشنگی و بی آبی بر کاروان امام حسین (علیه السلام) غلبه کرد تا جایی که بیش از همه زنان و کودکان را آزار میداد.برای همین سیدالشهدا، حضرت عباس علیه السلام و نافع را به همراه ۳۰ سوار مأمور کرد تا شب هنگام سمت فرات بروند و برای اهل کاروان آب بیاورند و مشکهایشان را پر کنند. نافع که پرچم دار آنها بود میان راه با «عمر بن حجاج» از سپاه دشمن رو به رو شد او فریاد زد: کیستی؟ و نافع پاسخ داد: «نافع بن هلال از پسر عموهای تو! آمدهایم تا از این آب که ما را از آن منع کردهاید بنوشیم.» عمر گفت: «گوارایت باد، بنوش! ولی برای حسین از این آب مبر» نافع جواب داد: «نه به خدا سوگند، قطرهای از آن آب نمینوشم در حالی که حسین و خاندان و یاران همراهش، همه تشنهاند!» بعد از آن نافع با فریاد به سوارهها دستور داد تا مشکهایشان را پر کنند. بعد از آن درگیری میان آنها و نیروهای دشمن اتفاق افتاد. حضرت عباس علیه السلام و نافع بن هلال انقدر با آنها جنگیدند تا سوارهها آب را به سلامت به خیمهها برسانند. در آن درگیری چند تن از یاران امام به شهادت رسیدند ولی با لطف پرودگار آب به سلامت به کاروان اباعبدالله رسید.
تعقیب امام در تاریکیهای شب عاشورا
نوشتهاند درنیمه شب عاشورا، وقتی ابا عبدالله الحسین (علیهالسلام) از خیمه بیرون رفت تا تپهها و گردنههای اطراف را بررسی کند نافع بن هلال را دید که آهسته امام را دنبال میکند برای همین از او سوال کرد: «چرا از خیمه بیرون آمدی؟» نافع گفت: «ای فرزند رسول خدا خروج شما از خیمهگاه به طرف این سپاه طغیانگر، مرا به وحشت انداخته است.» امام (علیهالسلام) فرمود: «من از خیمه بیرون آمدم تا پیش از حمله فردا، از این تپهها و بلندیها و پستیها بازدید کنم.» پس از انجام بازرسی، حضرت (علیهالسلام) به سوی خیمه برگشتند. امام در حالی که دست نافع را گرفته بود به او فرمود: «آیا نمیخواهی در این شب تار از بین دو کوه بگذری و جان خودت را نجات دهی؟» نافع خود را به روی پاهای امام (علیهالسلام) انداخت و در حالی که بر آن بوسه میزد گفت: «من شمشیری دارم که به هزار درهم میارزد و اسبی دارم که به همیناندازه میارزد، پس به آن خدایی که بر من به حضور در رکاب شما منت نهاد سوگند، هرگز تا هنگامی که شمشیرم به کار آید از شما جدا نمیشوم.»
پرتاب تیرهای مسموم به سمت دشمن
نوشتهاند که نافع بن هلال در روز عاشورا نام خودش را بر روی همه تیرهایش نوشته بود پیش از پرتاب آنها را مسموم میکرد و این رجز را برای دشمن میخواند: «تیرهایی پرتاب میکنم که بر بالای آن نوشته شده است و جان را ترس از آن سودی نبخشد؛ در حالیکه مسموم و مستانه جلو میرود، تا اینکه زمین رزمگاه را پر از تیرهای لطیف کند.» اما این همه جنگاوری نافع در کربلا نبود او پس از اینکه تیرهایش تمام شد با شمشیر به میدان جنگ رفت. گفته شده که او حدود ۱۲ نفراز سپاهیان عمربن سعد را به هلاکت رساند.
به اسارت رفتن نزد دشمن تا شهادت توسط شمر
وقتی سپاه عمربن سعد نافع را محاصره کردند و با سنگ و تیر مورد هدف قرارش دادند پیش از به شهادت رساندن او را به اسارت گرفتنند. در آن حال که شمر و عمر بن سعد خطاب به او گفتند: ای نافع! وای بر تو! چرا با خود چنین کردی؟ و نافع در جوابشان پاسخ داد: «به خدا سوگند، من دوازده نفر از شما را کشتم و خودم را ملامت نمیکنم، اگر بازوان من سالم بود نمیتوانستید مرا اسیر کنید.» در این هنگام وقتی عمر بن سعد دستور کشتن او را به شمر داد نافع به شمر گفت: «به خدا قسم ای شمر! اگر تو از مسلمانان باشی بر تو سخت خواهد بود که خدا را ملاقات کنی، در حالیکه خونهای ما را برگردن داشته باشی. خدا را سپاس میگویم که مرگ ما را به دست بدترین خلقش، قرار داد.» بعد از این سخن بود که شمر جلو رفت و با گردن زدن نافع او را به شهادت رساند.
منبه: مجله مهر