مهمانی با پیراهن پاره!
10 مهر 1393
آتشین صدف: یه سوال. آیا چون من طلبه هستم حتما و همیشه باید فقط دربارۀ موضوعاتی مثل حجاب و تبریک و تسلیت به مناسبت های مختلف مذهبی و دلنوشته دربارۀ موضوعات دینی بنویسم، اشتباه نشه نمی خوام بگوم در این باره نوشتن اشکالی داره. ابدا خیلی هم خوبه باید هم بنویسیم و تازه توفیق هم می خواد و لازم هم هست.
عرض من اینه آیا اگر دربارۀ موضوعات مفید و جذاب دیگری مثل روانشناسی و تربیت فرزند، ازدواج و مسائل مربوط به آن، آشپزی، خیاطی، نکته های خانه داری، مسائل مربوط به کامپیوتر و اینترنت و موبایل و (خبرها و آموزش ها و ترفندهای مربوط به آنها)، روش های مطالعه، خاطرات سفر و شعر و داستان و سینما و تلویزیون و… هم، مطالبی که به نظرمون می رسه دیدگاه هامون رو بنویسیم و احیانا نکات مفیدی را که یاد می گیریم به دیگران هم یاد بدهیم و از تجربه هایمان بگوییم و بشنویم اکشالی داره؟
مثلا من خودم چند وقت پیش رفته بودم تهران برای کارهایی اداری که طول کشید و بایستی فردای آن روز هم اونجا باشم. دوستی دارم که اگر برم تهران و به او خبر ندم و بعد بفهمه خبرش نکردم، جنگ جهانی سوم راه می افته و من هم چون آدم صلح طلبی هستم مثل بچۀ آدم بهش زنگ می زنم و می گم و البته بعدش مجبورم زحمت بکشم و شام برم خونه شون!
خلاصه اون روز کارام رو انجام دادم و عصر هم یکی دو جا می خواستم سر بزنم و خرید کنم و رفتم خرید کردم و حالا دیگه اذان مغرب شده بود و من رسیده بودم نزدیک خونه شون که زنگ زد و پرسید کجایی؟ و من گفتم نزدیکم، چند دقیقه دیگه می رسم.
همین طور که داشتم می رفتم از کنار مجتمع آپارتمانی نیمه ساخته ای رد شدم که کلی آجر و ماسه و تیرآهن و… جلوش تلنبار شده بود. منم داشتم به این فکر می کردم که خوب نیست دست خالی برم و چی بگیرم ببرم با خودم.
تو همین خیالات غرق بودم که لباسم گیر کرد به گوشۀ آهن پارههایی که کنار پیادهرو بود و تا آمدم به خودم بجنبم اتفاقی که نباید می افتاد افتاد. آستین پیراهنم دو سه سانتی پاره شد. اون هم جایی که دقیقا تو چشم بود. اصلا مونده بودم چی کار کنم؟…
خب حالا مثلا اشکالی داره من تو وبلاگم این خاطره ام رو که برای شاید برای شما هم پیش بیاید، تعریف کنم و بگم که چه جوری این مشکل رو حل کردم؟
حالا می تونی حدس بزنی من چی کار کردم؟ ولی اول جواب اون یکی سوالمو بده لطفا تا منم بگم چی کار کردم.
خب چی کار کردم؟ عرض می کنم:
تصمیم گرفته بودم دل به دریا بسپارم و برم و تا می تونم سعی کنم مخفیش کنم بعد آخر شب یواشکی دوستمو بگم یه نخ و سوزن بیاره بدوزم چون فرداش هم کار اداری داشتم. خلاصه توی همین فکرا بودم که یه سوپری کوچیک نزدیک خونه شون بود رفتم گفتم یه دو تا آب میوه یه لیتری بگیرم که دست خالی نرفته باشم. همین طور که چشمم تو مغازه کار می کرد و منتظر بودم بقیه ی پولم رو بده چشمم خورد یه گوشه ی یه قفسه. چی دیدم؟
بعله. چسب زخم. و اینجا بود که باید گفتم: رسیده بود بلایی ولی به خیر گذشت. دو تا خریدم و دم در خونه ی دوستم تو خلوت خیابون وسیله هامو گذاشتم پایین و آستینم رو زدم بالا و چسب رو از پشت یعنی از داخل زدم روی پارگی و از این طرف تیکه ی پاره شده رو فشار دادم روی چسب. این جوری… که مثل شام اون شب چسبید. از آن روز بعد هر وقت می رم مسافرت حداقل یه چسب زخم با خودم می برم برای کمک های اولیه!
(ببخشید هر کاری می کنم فونت و اندازه اش اون جور که می خوام در نمیاد نمی دونم انگار قالب مشکل داره)