مسیری که بر اهل بیت خیلی سخت گذشت
عبیدالله بن زیاد به یزید نامه نوشت و خبر کشته شدن حسین و جریان اهل و عیالش را گزارش داد. یزید نیز پس از رسیدن این نامه، دستور داد تا سرهای شهدا را به همراه کاروان اسرا به سوی شام روانه کنند؛ مسیری که بر اهل بیت خیلی سخت گذشت و بسیار اتفاقات ناگواری در آن افتاد؛ سختی و تلخی ای که برای درک آن ذکر چند برگ از تاریخ کافیست.
برگ اول، هم مسیری با قاتلان
برای یک فرد چقدر سخت است که با قاتل پدر، برادر، همسر یا فرزندش همگام شده و یک مسیری را با هم بپیمایند. اهل بیت حسینی از ظهر عاشورا تا اول ماه صفر به مدت بیست شبانه روز با شمر، خولی، شبث بن ربعی، عمرو بن حجاج و محفّر بن ثعلبه هم مسیر بودند؛ در حالی که ابن زیاد به همراه آن پنج قاتل، هزار جنگجوی سواره را هم راهی کرده بود.[ینابیع الموده، ج3، ص88]
امام سجاد(علیهالسلام) این مسیر را اینگونه شرح دادند: «حَمَلَنِی عَلَی بَعِیرٍ یَطلُعُ بِغَیرِ وِطَاءٍ وَ رَأسُ الْحُسَینِ عَلَی عَلَمٍ وَ نِسوَتُنا عَینٌ قُرعَ رَأسُهُ بارُّمحِ حتّی إِذا دَخَلنا دِمَشقَ صاحَ صائِحٌ یا أهلَ الشّام هَؤُلَاءِ سَبایا أهلِ البَیتِ الملعون! مرا بر شتری بی جهاز سوار کرده و سر مبارک حسین را بر نیزه زدند. زنان پشت سر ما بر مرکبهایی بدون زین سوار بودند و دشمنان با نیزهها در اطراف و پشت سر ما قرار داشتند. هرگاه چشم یکی از ما گریان می شد با نیزه بر سر او می زدند تا اینکه داخل دمشق شدیم و شخصی فریاد میزد: ای اهل شام این اسیران اهل بیت ملعون هستند!!!»[اقبال الاعمال، ج3، ص89]
برگ دوم، بی خبران بی خیران تاریخ
روزها از عاشورا میگذشت و به نوبت سرها از شهری به شهر دیگر میرسید و وارد آن شهر میشد و یک سری برنامه، تکرار و تکرار میشد. شهرها را آذین میکردند، جشن و پایکوبی برپا میساختند؛ سرها را از صندوقچههای مخصوص بیرون آورده و بر نیزه میزدند؛ بین اسرا و ساکنان هر شهر و دیاری میگردانند. کاری که داغ را تازه و تازه تر میکرد. این کارها برای شهرهای مختلف تکرار میشد[تذکره الخواص، ص237]
در ورودی نصیبین، شهری که منصور بن الیاس دستور آذین بندی آن را نیز داده بود؛ سرها را به نیزه زدند؛ جمعیت زیادی هم به استقبال آمده بودند؛ اما شخصی که حامل سر امام حسین(علیهالسلام) بود هر کاری کرد اسب از جایش تکان نخورد. مرکب را عوض کردند؛ اما باز هم اسب حرکت نکرد. تا آنکه ناگهان سر مقدس امام از نیزه بر زمین افتاد و ابراهیم موصلی سر را برداشت؛ نگاهی به آن انداخت و دید سر نوه پیامبر حسین بن علی است. آنگاه بود که زبان به ملامت آن قاتلان باز کرد. سپاهیان نیز او را شهید کرده و سر را بیرون شهر قرار دادند و خود وارد شهر شدند.[معالی السبطین، ص542]
برگ سوم، هستند اهل بصیرت
کاروان اسرا به نزدیکی حَمص رسیده بودند؛ خبر ورود سرها به شهر پخش شد و از طرف والی آن شهر که خالد بن نشیط بود؛ دستور آذین و برپایی جشن نیز صادر شده بود. خالد از یک فرسخی به استقبال سرها رفته بود و وقتی قصد ورود به شهر را داشتند؛ در دروازه شهر، مردم همگی به سوی قاتلان سنگ پرتاب کرده و دروازه را بستند. بر اثر آن سنگها بیست و شش نفر از یزیدیان هلاک شدند. یزیدیان نیز از منطقه گریختند و در کنار کنیسهای اردو زدند.
اهالی حمص به این نیز بسنده نکرده و با هم، هم قَسَم شدند تا خولی را کشته و سر امام را از او بگیرند و در آن مکان دفن کنند و این افتخاری برای دنیا و آخرتشان باشد. ولی یزیدیان از این نقشه باخبر شده و از ترس خود سریعاً به سمت بعلبک رهسپار شدند.[معالی السبطین، ص544]
برگ چهارم، الشام
شامیان در بیرون شهر به استقبال آمده بودند. به دستور شمر، سرهای مقدس را بر نیزه زدند، در بین اسرا قرار دادند و این کاروان را در میان تماشاگران حرکت دادند تا به دروازه دمشق رسیدند. تعداد شامیانی که به استقبال آمده بودند به 500هزار نفر میرسید. برخی دف، برخی طبل و شیپور میزدند. بساط آلات موسیقی و جشن و سرور، رقص و آواز برپا بود. زنان آرایش کرده و شهر را آذین بسته بودند. در روز روشن و ظهر هنگام، خاندان شهدای کربلا را با روهایی باز وارد شهر کردند. از آنها میپرسیدند: شما چه کسانی هستید؟!
امام سجاد(علیهالسلام) در پاسخ پیرمردی که این پرسش را داشت؛ فرمود:«آیا قرآن نخواندهای؟ ما همان خاندان رسول خدا هستیم که قرآن درباره آنها فرموده:” قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى[شوری/23] ای پیامبر! به مردمان بگو من در برابر تلاشهایی که برای هدایت شما انجام دادهام، پاداشی نمیخواهم جز این که خویشان مرا دوست بدارید. ” ” وَآتِ ذَا الْقُرْبَى حَقَّهُ[اسراء/26] حق خویشاوندان و نزدیکانت را پرداخت کن. ” “إِنَّمَا يُرِيدُ اللَّـهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَيُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا[احزاب/33] همانا خداوند اراده کرده است که پلیدی و گناه از شما اهلبیت زدوده شود و شما را به گونهای بیمانند پاک گرداند.” پیرمرد هم پاسخ داد: خواندهام اما معنای آن را نفهمیده بودم!»[امالی صدوق، ص166]
چهار نکته پایانی
هر برگی از این برگها تنها گوشهای از تصویر مظلومیتها بود و به پای هر کدام از آنها باید گریست. اما این کافی نیست. آنها فقط برای اشک ریختن نبوده و باید از آنها درس گرفت. باید بفهمیم که:
1- شایعات گاهی آنقدر اوج میگیرد که حتی انسان تهمت خارج شدن از دین و کفر را نسبت به خاندان پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله) ممکن است باور کند؛ پس تا میتوان باید از شایعات و سخنان بیپایه و اساس دوری گزید.
2- در بین بیخبران و غفلت زدگان؛ همیشه بودند افرادی بصیر مانند ابراهیم موصلی که حقیقت را کشف کرده و انجام وظیفه نمودند. اینها حجتهای الهی بر دیگران هستند؛ تا زبان بهانهجویان در روز قیامت بسته شود.
3- باب معجزات و کرامات و نشانههای الهی همواره جاری بوده و بسیاری آنها را دیدند؛ ولی به آنها پاسخی بایسته ندادند. ما چه پاسخی برای آنها داریم؟
4- قرآن خواندن هنر نیست؛ باید به دنبال فهم قرآن و سپس عمل به آن بود.