محرم خانه بود و نامحرم اسرار.
امـــام جــواد آن شه ملک جود که بُد عالم علم غیب و شهود
ز تقوا تقى بود آن نور پاک ز بخشش جــواد آن مه تابناک
جوان بود و جوانه امامتش، بهاری ترین تصویر روزگار، مولایی که در کودکی، اعجاز امامت را به تصویر کشید و بالیدن بی وقفه اش، خار چشم دشمنان شد.
چنان عطر و بوی آسمان داشت که زمین، مدهوش تماشایش بود.
چشمه چشمه حکمت و الهام از سینه اش می جوشیدو هر چه ناپاکی را در زلال عصمتش می شست.
مناظره های جاهلان را عالمانه پاسخ می داد و سد انحرافی معتزله ها را به پایداری می شکست.
نقشه های دقیق مأمون را نقش بر آب و کاخ پوشالی اعتبارش را بر سرش خراب می کرد.
مأمون، سنگ بر سنگ کینه می نهاد و معتصم، آتش بر آتش انتقام.
حادثه ای در راه بود.
محرم خانه بود و نامحرم اسرار.
از اهالی خورشید نبود؛ با نور غریبه بود. می خواست حلقه اتصال توطئه ای شوم شود. در دستانش گدازه های آتش زبانه می کشید، وقتی زهر را به جان آسمان می ریخت.
سالیانی است کاظمین، غنچه جوان ولایت را میهمان است و ما با حلقه حلقه اشک های چشم مان، دل هامان را به ولایتش پیوند می دهیم.
حال که مجال رفتن به کاظمین نداریم، در دیاری نزدیک تر، به پابوس پیشوای هشتم می رویم؛ غریبی در دیاری آشنا.
آقا سیاه پوش و عزادار، به تسلی آمده ایم با همه کبوترانه های نوحه و ندبه.