راه کار برطرف شدن گرفتاری
آیت الله بهاءالدینی ره: سه چیز برای #حل_معضلات_و_گرفتاری خیلی مؤثر است:
1⃣اولی، کشتن گوسفند؛ کسانی که تمکن مالی دارند، گوسفند ذبح کنند و به فقرا بدهند. کشتن گوسفند و خون ریختن خیلی از بلاها را رفع میکند.
2⃣دومی، حدیث کساء است. «و ادفعوا أمواج البلاء بالدّعاء»، پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآلهوسلم) چندبار قسم خوردند که اگر کسی این حدیث را بخواند، اگر غمگین باشد، غمش برداشته میشود، صاحب حاجت حاجتش برآورده میشود.
3⃣سومی هم، چهاردههزار مرتبه صلوات فرستادن است. حالا چهاردههزار مرتبه را چندنفر یا در چند جلسه بفرستند فرقی نمیکند. ذکر صلوات برای اموات خیلی خاصیت دارد. گاهی من برای اموات صلوات را هدیه میکنم و اثرات عجیبی هم دیدم. خواب دیدم فردی به چند نوع عذاب گرفتار است مقداری صلوات برایش هدیه کردم دوباره در خواب دیدم، الحمدلله صلواتها او را نجات دادهاند. کسی میگفت: مادرم چندسال قبل مرده بود، یک شب خوابش را دیدم، گفت: پسرم! هیچچیزی مثل صلوات روح من را شاد نمیکند؛ بهترین هدیه که به من میدهی، این ذکر است.
برگی از تاریخ-جنابات حزب کومله
در عید قربان سال ۱۳۵۸ هجری خورشیدی، تعداد ۱۶۳ نفر از افسران، درجه داران و سربازان لشگر ۲۱حمزه علیهالسلام، ارتش جمهوری اسلامی ایران در مدخل ورودی شهر بانه توسط حزب#دمکرات قتل عام شدند.
✅پیش از این فاجعه در جلسه مشترک آشتی ملی❗️ اعضای گروه های ضدانقلاب از جمله حزب تجزیه طلب دمکرات با #دولت_موقت و امضای توافقنامه بین دو طرف ، نمایندگان دولت موقت به فرماندهی نیروی زمینی ارتش ابلاغ کردند تا سلاحهای خود را از وضعیت جنگی خارج کرده و با صدور دستور منع استفاده از سلاح، قطع درگیری مسلحانه را به عناصر ضد انقلاب اطمینان دادند.
حتی حرکت ستون خودرویی رزمندگان لشگر ۲۱ حمزه از محور سردشت-بانه را طرفین مذاکره در جلسه هماهنگ کردند.
✅ملاحظه می شود، تجزیه طلبان حزب دمکرات، که عناصر باقیمانده آن در اغتشاشات اخیر از آتش بیاران معرکه بودند، چگونه دولت موقت را که عناصر غربگرا در آن سیطره داشتند، وادار به یک ابلاغیهای برای ارتش می کنند که بسان افتادن در یک تله بود.
فردای پس از این فاجعه خونبار، دولت موقت به نشانه اعتراض به تسخیر لانه جاسوسی آمریکا در ایران استعفای دستهجمعی می کند.❗️❗️
منبع: 🗞 روزنامه جمهوری اسلامی، ۱۳۵۸/۸/۱۳ هجری خورشیدی.
ماجرای شهادت آرمان عزیز
ماجرای آن شب آفتابی سخت! شب غربت و مظلومی
صبح چهارشنبه ۴ آبان مثل روزهای گذشته آرمان در درس های حوزه شرکت کرد. پیام های خوبی از سطح شهر تهران مخابره نمی شد.آشوبگران در چند نقطه تجمعاتی همراه با تخریب اموال عمومی برپا کرده بودند.
ظهر بعد از اتمام کلاس آرمان وسایلش را جمع کرد و از طلبه ها خداحافظی کرد.دوستانش به شوخی گفتند : شهید نشی!؟ صبر کن آخرین عکس را هم ازت بگیریم! اما آرمان گویا افق نگاهش جای دیگری بود. با رفتار و الفاظی متواضعانه دوباره خداحافظی کرد و با عجله از حوزه خارج شد و خود را به بچه های گردان امام علی علیه السلام رساند. نماز مغرب را در مسجد به جماعت خواند.
درگیری ها در شهرک اکباتان بالا گرفته بود. عده ای فتنه گر جهت هتک حرمت برخی شهروندان محترم و مردم مظلوم ، تجمع کرده وبا شعارهای وقیحانه دست به آشوب و تخریب زده بودند.آرمان به همراه تعدادی از بسیجی ها برای شناسایی و ساماندهی اوضاع به فاز یک اکباتان رفتند.
پرتاب سنگ از بالای برخی ساختمان ها موجب جدایی او از تیم شناسایی می شود. در چشم برهم زدنی غریبانه محاصره اش می کنند. اغتشاشگران از همه طرف به او حمله می کنند. با سنگ و چوب و لگد ، با هرچه که دستشان رسید زدند و فیلم گرفتند و فحاشی کردند!
کربلایی به پا شده بود! غریب گیر آوردنش! لباس از تنش در آوردند ، با تهدید و شکنجه از او خواستند به حضرات اهل بیت علیهم صلوات الله وحضرت آقا هتاکی کند! اما هیهات که تربیت شده ی مکتب سیدالشهداء سلام الله علیه دست از اعتقادات قلبی اش بکشد و جانش را به بهایی ناچیز بخرد!
آرمان زیر بار حرف اراذل و اوباش نمی رود و بلای بزرگ را به جان می خرد. شکنجه شدت می یابد و بدن پاکش را با ضربات مکرر چاقو پاره پاره می کنند و در نهایت با کوبیدن تکه بلوک های سیمانی به سر مطهرش، به کما می رود! کفتارها بدن نیمه جانش را روی زمین می کشند و در گوشه ای از شهرک تنها رها می کنند. پس از ساعتی پیکر پر زخم و کبود و تقریبا بی جان آرمان به بیمارستان منتقل می شود.
و سرانجام صبح جمعه ششم آبان ۱۴۰۱ آرمان عزیز به سبب شدت جراحات وآسیب ها در سراسر بدن مطهرش، چونان مولایش سیدالشهداء با قتل صبر به فیض شهادت نائل آمد و در آغوش خونین اباعبدالله الحسین علیه السلام آرام گرفت.
بدن چاک چاک و کبود برادر شهیدمان تا ابد سندی بزرگ بر مظلومیت ملت شهید پرور ایران و فرزندان امام خامنه ای و رسوایی مدعیان دروغین آزادی و حقوق بشر است.
• بخشی از سخنان رهبر معظم انقلاب مد ظله العالی در آستانه 13 آبان 1401 :
آن طلبهی جوان، طلبهِی شهید جوان در تهران ــ آرمان عزیز! ــ او چه گناهی کرده بود؟ طلبهِی جوان، دانشجو بوده آمده طلبه شده، متدیّن، مؤمن، متعبّد، حزباللهی، شکنجه کنند زیر شکنجه او را بکشند، جسدش را بیندازند در خیابان، اینها کارهای کوچکی است؟
اینها کهاند؟ این [را] باید فکر کرد؟ اینها کهاند؟ این بچههای ما که نیستند، این جوانهای ما که نیستند اینها،اینها کهاند؟ از کجا دستور میگیرند؟ چرا این کسانی که مدّعیِ حقوق بشرند اینها را محکوم نکردند؟ چرا قضیهی شیراز را محکوم نکردند؟ اینها طرفدار حقوق بشرند؟
#برای_ارمانمان
زندگی نامه شهید آرمان علی وردی
بسم رب الشهداء و الصدیقین
شهید آرمان علی وردی در سیزدهم تیرماه سال ۱۳۸۰ در شهر تهران به دنیا آمد. از کودکی با تربیت و هدایت خانواده خصوصا پدر که جانباز شیمیایی بود اهل مسجد و هیات شد و پس از آشنایی با مجموعهی کانون امام علی علیه السلام، پیوسته پای ثابت برنامههای آن از جمله جلسات قرآن بود.
۱۴ سال بیشتر نداشت که به همراه دوستانش در جلسات اخلاق وانس با معارف قرآن و عترت اساتیدی چون حضرت استاد حاج آقای جاودان و جناب استاد حاج آقا میرهاشم حسینی شرکت می کرد . توفیق زیارت عتبات عالیات و کربلای معلی در نوجوانی قسمت او شد.
همزمان در ایام تحصیل دبیرستان، مسئول فضاسازی هیأت شباب المهدی می شود. طی دوسال که مراسمات در منزل پدرخانم شهید مدافع حرم عبدالله باقری برگزار می شد آرمان مرتب به امورات هیأت رسیدگی می کرد تا چراغ مجلس سیدالشهداء علیه السلام خاموش نشود.
پس از دیپلم در رشته مهندسی عمران پذیرفته شد. اما به دلیل دغدغه های بی شمار فرهنگی و آرمان های والای دینی اش با مشورت بزرگان از دانشگاه انصراف داد و در سال ۱۳۹۹ وارد حوزه علمیه آیت الله مجتهدی ره شد تا در لباس مقدس روحانیت و سربازی امام زمان ارواحنا فداه به اسلام و مکتب ائمه اطهار علیهم السلام و انقلاب اسلامی خدمت کند.
او از همان ابتدای طلبگی به خوبی نشان داد که سطح دغدغه ها و آرمان هایش فراتر از درس و حجره نشینی است. به وقت درس، شاگردی با استعداد بود و در مواقع بحران خادمی مخلص و سربازی مطیع.
سیل و زلزله بی تابش می کرد. فکر و خیال گرفتاری مردم خواب و خوراک را از او می گرفت ، لباس جهاد به تن می کرد و دل به کوه و بیابان می زد. او می دانست در مواقع ضرورت درس و بحث و تکلیف عوض می شود .
آرمان درس و جهاد را به خوبی با هم جمع کرده بود. اینکه تشخیص بدهی در حجره بنشینی یا میان گل و لای سیلاب باشی درسی بود که از مرادش امام خامنه ای گرفته بود.
قدر و ارزش اعمال و بزرگی و کوچکی کارها امریست که فقط خدا آن را می داند. و باید که دیده نشویم چون آنکه باید ببیند می بیند . این نکات مهم ، همیشه سرلوحه امور آرمان بود.
او می دانست کار باید برای خدا باشد ، بزرگ و کوچکی اش اصلا مهم نیست. برای همین بود که وقتی شب قدر، مهدکودک هیأت احتیاج به نیرو داشت بی درنگ پذیرفت که احیاء آن شب را تا سحر در کنار هیاهوی کودکان سپری کند. اصلا هرجا که کاری بود به دور ازخودنمایی آرمان را می شد آنجا پیدا کرد. خواه کنار چند بچه ی پر سر و صدا باشد، خواه وسط سیلاب و آوار زلزله!
ضیق دنیا
امام خامنه ای حفظه الله:
لنخرج الناس من عباده العباد الی عباده الله و من ضیق الدنیا الی سعه الدنیا و الآخره
🔹 گفت آمدیم تا مردمان را، بندگان خدا را، از حصار محدود و تنگ دنیا ببریم در فراخنای دنیا و آخرت؛ حصار محدود و تنگ دنیا! در یک جامعهای که مردم با بینش درست زندگی نمیکنند، از هر طرف نگاه میکنند، نزد نگاهشان چیزی جز دنیا و بهرههای دنیوی نیست، از هر طرفی نگاه میکنند مردم، جز لذایذ دنیوی و منیتهای باب دنیا چیزی برایشان مطرح نیست، هر چه نگاه میکند، تلاشهای کوچک و ناچیز حیوانی خودش را میبیند و منافع کوچک و پست و حقیر و دفعی و آنی اش را.
🔹در جامعهای که یزدگرد بر مردم حکومت میکرد، مردم چنین نبود که همه از یزدگرد راضی باشند، ناراضی هم زیاد بود؛ اما این ناراضیها چون چشمشان نزدیکبین بود، چون افق دیدشان تنگ و کوچک بود، میدیدند اگر اندکی نارضایی و ناراحتی از یزدگرد نشان بدهند، همین زندگی مختصر پست هم از آنان گرفته خواهد شد، همین دو لقمه بیشتر خوردن، دو روز بیشتر غنودن ( خوابیدن، آسودن )، دوتا جفتک بیشتر توی کوچه و خیابان زدن، همین از او گرفته میشود؛ و چون برای این خیلی ارزش قائل بود، چون خیلی همین مختصر را دوست میداشت، حاضر نبود که برای آزادی، برای شرافت و اصالت و فضیلت انسانی اقدامی به عمل بیاورد.
🔹علتش چه بود؟ افق دیدش کوچک و تنگ و محدود بود، ضیق دنیا.
🔹 اما وقتیکه انسان مسلمان شد، همهچیز برای او مقدمه است، وسیله است.
برای چه؟ وسیله چه؟
وسیلهی رسیدن به جهانی پهناور _ نمیگویم جهان بعد از مرگ _ جهان فکر و بینش و دید خود انسان که به وسعت خدا وسیع و گستردهاست. همهچیز برای انسان وسیله هستند، برایاینکه انسان بتواند رضای خدا را به دست بیاورد. زندگی دنیا، پول دنیا، آسایش دنیا، محبتهای دنیا، برایش ارزش و اصالت ندارد.
آن وقتی برایش ارزش پیدا میکند که در راه خدا باشد، فیسبیلالله.
اما اگر چنانچه این محبت، این مال،این مقام، این زندگی، این فرزند، این آبرو، این حیثیت، در راه خدا و در راه وظیفه نبود و قرار نگرفت، برایش هیچ قیمتی و ارزشی ندارد.
📚 طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن ، ص ۱۶۷ و ۱۶۸
دلنوشتهی مادر یک طلبه برای مادر آرمان
اولین بار که میشنوی فرزندت، پسر است، حس عجیبی داری. لبخندی روی لبانت میآید. ته دلت غنج میرود. حس میکنی تکیهگاه جدیدی پیدا کردی. همانطور که اگر دختر باشد خوشحال میشوی که انیس و مونسی پیدا کردی.
پسرت جلوی چشمانت بزرگ و بزرگتر میشود و هر لحظه، نگرانیهایت هم با او بزرگتر!
شیطنتها و ظرف شکستنهایش را زیر سبیلی رد و خودت را قانع میکنی که اقتضاء پسر بودنش است.
لحظه به لحظه بد و خوب را یادش میدهی. نگرانی که در کوچه و خیابان به کسی زور نگوید. راه خطا نرود. حرف ناجور نگوید و نشنود.
بار اول که مشکی میپوشد و دست پدرش را میگیرد و مسجد و هیئت میرود، ذوق مرگ میشوی که: «خدایا شکرت! پسرم راهش را پیدا کرد».
در چشم بر هم زدنی، دبستانی میشود و بعد، دبیرستانی. قد میکشد و صدایش دو رگه میشود و موهای صورتش، معصومیت پسرانهاش را دو چندان میکند.
ولی باز نگرانی! نمیدانی کدام مسیر را در پیش میگیرد!
در نماز روز و شبت دعا میکنی: «خدایا! بهترین راه را برایش مقدر فرما!»
روزی از خواب بیدار میشوی و میبینی راهش را پیدا کرده. عشقش شده حوزه و علم و کتاب و امام حسین(علیه السلام).
ته دلت میلرزد! با خود میگویی میتوانست مهندس یا دکتر شود اما حالا … .
حالا اصرار میکند بر راهی که روشن است، اما سخت. راهی که پایان ندارد. نه علمش، نه معنویتش، نه اخلاق و نه عرفانش. مسیر حوزه، بینهایت است!
به چشم خود میبینی پسرت راه سختی را انتخاب کرده، راهی که شاید محرومیتهای فراوان دنیوی برایش به ارمغان بیاورد، اما دلخوشی که ذخیره آخرت خوبی پیدا کردی.
حال، پسرت را در قامت طلبهای میبینی.
حجرهدار میشود. از شنبه تا چهارشنبه، تنها تلفنی میتوانی با او صحبت کنی.
عصر چهارشنبه اما در فکری!
در فکری این دو روزی که درکنار تو و خانواده است، چطور اوقات خوشی برایش فراهم کنی؟
در فکری حداقل این چند وعده در کنارت، غذای مورد علاقهاش را بخورد.
از در که میآید، چپ و راست صورتش را نگاه میکنی و دنبال بهانهای که با او حرف بزنی.
…
هنوز از طلبه شدنش چیزی نگذشته که آسمان شهرت سیاه میشود. اغتشاش و درگیری و ناامنی شهر را فرامیگیرد. مشتی اراذل و اوباش به بهانههای واهی، امنیت را نشانه میگیرند.
حالا و هر لحظه، دلشوره سالم رسیدن فرزندت را داری.
اما پسرت!
پسرت ته دلش قرص است.
میخواهد در قامت طلبه ای بسیجی برقرار کننده آرامش و امنیت باشد.
برای دختران، برای زنان و برای مردم سرزمینش!
در دلت به داشتن چنین پسری افتخار میکنی، اما … .
میوه دلت، دست خالی به میدان رفته!
بی خبر از همه جا میگویی: «خدایا! دسته گلم را به تو میسپارم! جگر گوشهام را سالم به خانه برگردان!»
لحظات به کندی میگذرد. خبری از دسته گلت نیست!
زنگ تلفن به صدا در میآید…
آقای علی وردی! پسرتان مجروح شده ….
آسمان بر سرت خراب میشود.
تا به بیمارستان برسی، نفسی برایت نمیماند.
میفهمی آرمانت از دنیا رفته، اما دوباره احیاء شده. قلبش میزند.
نفسی چاق میکنی. نور امید در دلت روشن میشود: «پس انشاءالله زنده میماند».
هنوز شبی نگذشته که فیلم شکنجهی جگر گوشهات در فضای مجازی پخش میشود. هر کس میبیند، میگوید: «وای بر حال مادرش! کاش مادرش نبیند و نداند و …»
دو روز، تنها دو روز فرصتیست که خدا برای آمادگی شهادت فرزندت میدهد.
و سرانجام …
و سرانجام، روح مطهر آرمان بیست و یک سالهات به آسمان عروج میکند.
او به آرزویش میرسد
اما کاخ رؤیای تو برای دامادیش همراه هزاران آرزوی دیگری که برایش داشتی، فرو میریزد.
داعشصفتان زمان، تاب تحمل معصومیت پسرت را نداشتند!
حال در دل زمزمه میکنی: «میون خاک و خونی! تو ای ماه جوونم! مثه موهات، پریشونم! آروم آروم میذارم من، صورت رو صورت ماهت! دعا کن جون بدم اینجا، میاد مادر به همراهت! چه دلگیره، بی تو دنیا! که میمیره بی تو مادر!»
و این چنین روضه علیاکبر(علیه السلام) و روضه تنهایی سیدالشهداء(علیه السلام) در گودال قتلگاه، بعد از 1400 سال، برایت زنده میشود!