دشمن درونی و بیرونی انسان
انسان یک دشمن دارد که همان هوای نفس اوست و این را وجود مبارک پیامبر(صلی الله علیه واله) فرمود: «اعدی عدوّک نفسک الّتی بین جنبیک» و یک دشمن بیرونی دارد که همین ابزار دنیوی و زرق و برق دنیاست. خدای سبحان «دنیا» را مذمّت کرده است؛ دنیایی که من و ماست، دنیایی که مقام، خودبینی و غرور هست و من برترم در آن وجود دارد، مورد مذمّت قرار گرفته است و این دشمن زِ گهواره تا گور، از کودکی تا بزرگسالی با ما هست و اگر با ما نبود که خطرش را ذکر نمیکرد؛ لذا در طول زندگی باید انسان از این دنیا بر حذر باشد. [آیتالله جوادی آملی؛ درس اخلاق؛ ۱۴۰۲/۰۸/۱۱]
مراسم شهادت امام کاظم علیه السلام
میزان اعمال
آیت الله جوادی آملی:
وجود مبارك #امام_باقر_سلام_الله_علیه به جابر جُعفی چند مطلب را نصیحت كرده است كه آن نصیحت ها برای همه ما نافع و ضروری است.
یكی از آن نصایح این است كه به جابر فرمود: «اعرِضْ نَفسَكَ على كِتابِ اللّه»؛
یعنی جابر!
خود را با #ترازوی_قرآن و كتاب خدا بسنج. كارهای كه می كنی، افكاری كه داری، علومی كه داری، اعمالی كه داری، نوشتار و گفتار و رفتاری كه داری این را بر قرآن كریم عرضه كن.
🔸 خداوند قرآن را به عنوان #میزان و ترازو نازل كرده است، چه اینكه هر پیامبری را هم با یك ترازوی مخصوص فرستاد.
🔸 امام باقر (سلام الله علیه) فرمود هر كاری كه انجام می دهی، هر حرفی كه می خواهی بزنی، هر عقیده ای كه می خواهی داشته باشی، هر خُلقی می خواهی داشته باشی این را با #ترازوی_قرآن بسنج
«اعرِضْ نَفسَكَ على كِتابِ اللّه».
🔸 ما اگر خواستیم ببینیم این عقیده ای كه داریم، این اخلاقی كه داریم، این حرفی كه می زنیم، این قولی كه داریم، این كاری كه می كنیم این درست است یا نه؟ یك #ترازو می خواهیم یا نمی خواهیم؟!
فرمود كارهای خود را، اعمال و عقاید خود را با قرآن بسنج، پس ما باید با قرآن باشیم، قرآن را بفهمیم، اگر #قرآن_فهم نباشیم چگونه می توانیم اعمال و عقاید خود را با قرآن بسنجیم؟
🔻 اولین وظیفه ما این است كه ارتباطمان را با قرآن زیاد كنیم.
📚 سخنرانی
تاریخ: 1398/05/16
پوستین
یکی از شاگردان مرحوم آقای قاضی بعد از فوت، خوابش را دیده بود. از ایشان پرسیده بود: «از این عالم که رفتید با شما چگونه رفتار کردند؟» فرموده بود: «از ما گله کردند.» پرسید: «از چه چیزی؟!» گفته بود: «شب جمعهای از نجف به کربلا رفته بودم. ناگهان هوا سرد شد و لباس گرم هم همراه نداشتم. صاحب خانه ای که در منزلش بیتوته کرده بودم، پوستینی آورد، روی ما انداخت. صبح برای تشکر به او گفتم: اگر این پوستین نبود از سرما یخ زده بودم.» از این دنیا که رفتیم گفتند: «چرا همین را گفتی که اگر پوستین نبود ما نبودیم؟!» ۱۳۹۷/۱۱/۲۲
مسلمان بمیریم
🔸️مرحوم حاج میرزا عبدالعلی تهرانی میفرمودند: «زمانی که جوان بودم مراتب عالی معرفت را از خدا میخواستم و به مراتب پایین معرفت توجهی نمیکردم؛
همواره از خدا میخواستم که من را به جوار و قرب و رضوان خودش برساند؛ اما اکنون که پیر شدهام از خدا میخواهم که من را مسلمان بمیراند.»
🔸️مومن از دنیا رفتن آسان نیست. فکر، عقیده، ایمان، رفتار و اعمال انسان، همواره در معرض تحول و تزلزل است. ممکن است فردی با شبههای ایمان خود را از دست بدهد.
🔸️پس جا دارد که از خدا بخواهیم اکنون که ما را هدایت کرده ای، ما را در این راه ثابت قدم بدار! اگر انسان پیش از مرگ دچار تردید شود همه اعمال صالح او از بین میروند.
🔸️قرآن کریم میفرماید:«وَمَنْ يَرْتَدِدْ مِنْكُمْ عَنْ دِينِهِ فَيَمُتْ وَهُوَ كَافِرٌ فَأُولَٰئِكَ حَبِطَتْ أَعْمَالُهُمْ فِي الدُّنْيَا وَالْآخِرَةِ ۖ وَأُولَٰئِكَ أَصْحَابُ النَّارِ ۖ هُمْ فِيهَا خَالِدُونَ» و هر کس از شما از دین خود برگردد و به حال کفر باشد تا بمیرد، چنین اشخاصی اعمالشان در دنیا و آخرت ضایع و باطل گردیده و آنان اهل جهنم اند.
خاطره سید حسن نصرالله از آخرین دیدار با حاج قاسم سلیمانی
سیدحسن نصرالله در خاطرهای با عنوان «آرزوی من است» یادی از شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی میکند که این خاطره در کتاب «متولد مارس» بیان شده، مشروح آن را در ادامه بخوانید:
روز چهارشنبهای که حاج قاسم سحر جمعهاش به شهادت رسید، ایشان بیروت پیش ما بود.
عصر چهارشنبه چند ساعت جلسه داشتیم. البته قرار نبود ایشان به لبنان بیاید. دو هفته قبل لبنان بود و هیچ نیازی نبود به لبنان بیاید. روز دوشنبه، یعنی دو روز پیش از آمدنش، من از یکی از برادرانمان که مدام با حاج قاسم در ارتباط بود، پرسیدم: «چه خبر از حاجی؟ کجاست؟ تهران است یا بغداد؟» گفت: «من امروز با حاجی صحبت کردم.» پرسیدم: «این طرفها نمیآید؟» گفت: «حاجی گفته نه، همین تازگیها پیش شما بودم و سرم شلوغ است. میخواهم بروم عراق.»
سهشنبه شب با ما تماس گرفتند و گفتند: «حاجی رسیده دمشق، شب همان جا میخوابد و صبح به بیروت خواهد آمد.» تعجب کردم. ایشان دو یا سه هفته قبل این جا بود و آن روزها هم بسیار درگیر مسائل عراق بود.
به هر حال عصر روز چهارشنبه همدیگر را دیدیم. من همان شب چند قرار داشتم. به دلیل این که معمولا ما بعد از نماز مغرب دیدار میکردیم، به حاج قاسم گفتم: «من قرارهای شب را لغو میکنم. نماز را میخوانیم و جلسه را آغاز میکنیم.» در جلسات، ما بین شش تا هفت ساعت صحبت میکردیم.
حاج قاسم گفت: «نه، نیازی نیست. من زیاد وقت شما را نمی گیرم. فقط آمدهام خودت را ببینم. کاری ندارم. موضوعی برای بحث هم ندارم. چند هفته پیش این جا بودم. یک ساعت بیشتر وقت شما را نمیگیرم. بنشینیم و صحبت کنیم.» من متعجب شدم و پرسیدم: «پس برای چه به خودتان زحمت دادید و آمدید ضاحیه؟» گفت: فقط آمدم شما را ببینم. هیچ کار دیگری ندارم.»
نشستیم برای صحبت. موضوع خاصی وجود نداشت. حاجی درباره اوضاع و احوال و برخی نواقص و نیازمندیها سئوال کرد. معمولا ایشان به صورت ماهانه در حل برخی مشکلات کمک میکرد، اما این بار مشکل چهار ماه را یک جا حل کرد و گفت: «خیالتان راحت باشد. هیچ مشکلی نیست.»
در آن دیدار من به حاج قاسم گفتم: «حاجی! رسانههای آمریکایی شدیدا روی شما تمرکز کردهاند.» بعد یکی از مهمترین مجلههای آمریکایی را نشانش دادم که تصویر روی جلد، عکس حاج قاسم بود با تیتر: «سردار بیجایگزین». به حاجی گفتم: «برخی دوستان ما که ایالات متحده را خوب میشناسند، میگویند این مقدار تمرکز رسانهای، مقدمات ترور است. باید محتاط باشید.» خندید و گفت: چه خوب! این آرزوی من است.» و از این حرفها زد.
در آن جلسه اتفاق ویژه دیگری نیفتاد. صحبتهایی شد و با هم شوخی کردیم. با وجود این که حاجی مشغولیتهای زیادی در مناطق دیگر داشت، ولی از همیشه آرامتر و خوشحالتر بود. به قول ایرانیها، خیلی سرحال بود. بسیار شوخی میکرد و میخندید. به طرز عجیبی نورانی شده بود. من ترسیدم.
معمولا وقتی برادران به دفتر من میآیند، بچهها دوربین میآورند و عکس میگیرند. بعضی وقتها هم نمیآورند؛ اما این بار خود حاجی به بچهها گفت: «دوربین کجاست؟ میخواهم با سید عکس بگیرم.» بچهها دوربین را آوردند و در حال وضو و در حال نماز و ایستاده و نشسته و… عکسهایی گرفته شد که البته همهاش منتشر نشده است. بسیار جالب این بود که حاجی پافشاری کرد و به برادران گفت دوربین بیاورند و از همه حالتها عکس بگیرند.
در هر صورت به ایشان گفتم: «امشب را اینجا بمانید.» گفت: «نه، همین امشب باید برگردم دمشق. میخواهم چند نفر را در دمشق ببینم. فردا هم میروم به بغداد.» گفتم: «حاجی، خواهش میکنم به بغداد نروید. شرایط خوب نیست، نگران کننده است.» گفت: «نه، باید بروم. گزینه دیگری ندارم. باید بروم، چون میخواهم نخستوزیر را ببینم و پیامهای مهمی هست که باید برسانم یا بشنوم. راه دیگری وجود ندارد. باید خودم شخصا به بغداد بروم.»
نماز مغرب را با هم خواندیم و بعد با هم خداحافظی کردیم و ایشان به دمشق رفت. این آخرین دیدار من و حاجی بود.
میوه رسیده
نام روای این خاطره در کتاب قید نشده است. ساعت هفت صبح چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۸ دمشق، با خودرویی که دنبالم آمد عازم جلسه شدم. هوا ابری بود و نسیم سردی میوزید. ساعت ۷:۴۵ صبح به مکان جلسه رسیدم. مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروههای مقاومت در سوریه حاضر بودند. ساعت ۸ صبح بود و همه با هم صحبت میکردند که در باز شد و حاج قاسم سلیمانی، فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد شد و با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی کرد. دقایقی به گفتوگوی خودمانی سپری شد تا این که حاج قاسم جلسه را رسما آغاز کرد.
در مقدمات بحث بود که گفت: «همه بنویسید؛ هر چه میگویم را بنویسید.» همیشه نکات را مینوشتیم، ولی این بار حاجی تأکید بر نوشتن کل مطالب داشت. گفت و گفت؛ از منشور پنج سال آینده، از برنامه تک تک گروههای مقاومت در پنج سال بعد، از شیوه تعامل با یکدیگر و… کاغذها پر شد. این حجم مطالب برای یک جلسه سابقه نداشت. آنهایی که با حاجی کار کردهاند، میدانند که او در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع کردن صحبتهایش را نمیدهد؛ اما آن روز این گونه نبود. بارها صحبتش قطع شد، با آرامش گفت: «عجله نکنید، بگذارید حرف من تمام شود.»
ساعت ۱۱:۴۰ شد و وقت اذان ظهر رسید. با دستور حاجی سریع نماز و ناهار انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد. ساعت سه عصر شد. حدود هفت ساعت! حاجی هر آن چه در دلش بود را گفت و ما نوشتیم و جلسه پایان یافت.
مثل تمام جلسات دورش را گرفتیم و صحبتکنان تا در خروج همراهیاش کردیم. یک خودرو بیرون منتظر بود. قرار بود حاجی عازم بیروت شود تا سیدحسن نصرالله را ببیند. حاجی رفت و حدود ساعت ۹ شب از بیروت به دمشق برگشت. شخصی که همراهش بود، گفت: «حاجی فقط یک ساعت با سید حسن دیدار کرد.»
حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی لازم را بکنند. سکوت شد. یکی گفت: «حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نروید.» حاج قاسم با لبخند گفت: «میترسید شهید بشوم؟» باب صحبت باز شد. یکی گفت: «شهادت که افتخار است، اما رفتن شما برای ما فاجعه است.» حاجی رو به ما کرد. دوباره همه ساکت شدند. حاجی خیلی آرام و شمرده شمرده گفت: «میوه وقتی میرسد، باغبان باید آن را بچیند. میوه رسیده اگر روی درخت بماند، پوسیده میشود و خودش میافتد.» بعد نگاهش را بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد و گفت: «این هم رسیده است … این هم رسیده است…) ساعت ۱۲ شب هواپیمای حاجی پرواز کرد و ساعت ۲ صبح جمعه خبر شهادتش رسید.
حوزه نیوز