رونمایی از عزیزترین کسانِ محمد (ص)
روایت عجیبی است این ماجرای مباهله؛ روایت یقین محمد (ص) که با تمام سرمایهاش، به خاطر دینی که من و تو داریم ـ یعنی همین اسلام ـ پا به میدان گذاشت. محمد (ص) آنقدر به محکمی دینش یقین داشت که عزیزان و جگرگوشههای خودش را برد وسط مهلکه نفرین و دعا. یکی باید این وسط مغلوب میشد.
اوایل دعوت جهانی پیامبر (ص) بود. شاید هنوز شک و شبههای در دلها مانده بود. سیل جمعیت آمده بودند تا ببینند عذاب الهی قرار است بر سر چه کسی فرود بیاید. خودت را بگذار جای آنها؛ چه پچپچههایی… چه ترس و دلهرههایی! یکی شاید دلش با محمد (ص) بوده، اما به محکمی دینش یقین نداشته است. میترسیده تمام باورهای نصفه و نیمهاش از بین برود، اگر عذاب بر سر محمد امین (ص) فرود بیاید. مردم چه میدانستند چه میشود!
عبای مشکی بر دوش پیامبر (ص) بود. سمت راستش حضرت علی (ع) میآمد. سمت چپ، حسن (ع) و حسین (ع) راه میآمدند. پشت سرش هم فاطمه س بود. با یک هیبتی راه میرفتند که به چشم همه میآمد. گفت: «پروردگارا! هر پیغمبری را اهلبیتی بوده است که مخصوصترینِ خلق به او بودهاند. خداوندا! اینها اهلبیت مناند. پس شک و گناه را از ایشان برطرف، و ایشان را پاک کن»
پیامبر (ص) عبا را به سرش کشید و همه را زیر عبا گرفت. همان وقت بود که جبرئیل «انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس…» (احزاب/ 33) را در شأن اهلبیت آورد.
پیامبر (ص) دست راستش را بالا برد تا مباهله را آغاز کند، که یکی از آن طرف فریاد زد: دست نگه دارید! بزرگِ نجرانیان گفت: از رفتار و کردار او پیداست که بر حق است. من همراه او چهرههایی میبینم که اگر برای دعا دست بر آسمان بردارند، کوهها را از جا میکنند و این بیابان بر ما آتش میشود و یک مسیحی بر روی زمین باقی نمیماند! صلاح ما نیست که با او مباهله کنیم و باید شرط جزیه را بپذیریم و به سلامت به شهر و دیار خود برگردیم.