دل پیچۀ وجدان یک مسئول فرهنگی!
محمدرضا آتشین صدف:
(مسئول فرهنگی مرکز آموزش غیرحضوری حوزه های علمیۀ خواهران سراسر کشور و حومه)
تنها توی اتاق بودم که گفت: آخه این چه کاریه؟
تعجب کردم. صداش به نظرم آشنا بود. اول فکر کردم خیالاتی شدم ولی دیدم دوباره حرفش رو تکرار کرد… خودش بود. خواستم بهش کم محلی کنم تا راهشو بگیره بره ولی خب نمی شد. کی تونسته تا حالا صدای وجدانش را نادیده بگیره که من دومی باشم.
گفتم: خب چه مرگته جانم؟
خندید. گفتم واسه چی میخندی؟ گفت: نه به “جانم"ت نه به “چه مرگته” گفتنت!
گفتم: خب فرمایش؟ باز دل پیچه گرفتی؟
- همچین بگی نگی.
- خب بنال ببینم.
- آخه این چه کاریه؟
- چی رو میگی؟
- همین مسابقۀ وبلاگنویسی نمی دونم سنگر فرهنگی، چی چی مجازی.
- تو اول اسمشو درست بگو بعد اعتراض کن. مسابقۀ جهاد فرهنگی، سنگر مجازی.
- حالا هر چی؟
- خب تو مشکلی داری با مسابقه.
- آخه دلم میسوزه واسشون. این بندگان خدا هزار تا گیر و گرفتاری دارن. اگه نداشتن که میرفتن حضوری تو مدرسه سر کلاس درس میخوندن. حالا یا شاغلند یا بچۀ کوچیک دارند، یا مریض دارند تو خونه یا هزار و یک مشکل دیگه. اووخت تو هم اومدی تو این هیر و ویر گیر دادی برین وبلاگ بزنین، بنویسین و…
- خب بد کاری میکنم؟ اجباری که نیست.
- آره. اجباری نیست ولی خب احترام شما رو دارن، به خاطر اینکه حرفتون رو زمین نمونه، تو رو در بایستی هم شده میان یه وبلاگ میزنن.
- وجدان عزیز ببین. من که نمیخوام اذیتشون کنم. من میدونم کار دارن، درس دارن، مسئولیت خونه گردنشونه، دسترسی درست و حسابی به اینترنت ندارن و… ولی خب من با خودم میگم این بزرگواران برای چی اومدن حوزه؟ خب یه دلیلش خودسازی بوده ولی خب اگه این تنها باشه لازم نیست که حتما آدم باید حوزه خودشم میتونه با مطالعه و پیگیری کار کنه دیگه نه امتحانی هست نه گرفت و گیرهای اداری و نه استرس و… کسی که میاد حوزه یه چشمش به خودشه یه چشمش به مردمش. اومده که رشد کنه بره برای دین خدا خدمت کنه. کار کنه برای امام زمان(ع) و نیرو تربیت کنه و… درست؟
وجدانم همین طور با سر تایید کرد.
- خب تبلیغ که فقط روی منبرهایی از جنس صندلی نیست. الان اتفاقا از جهاتی فضای مجازی مهم تره. چون پیامبر (ص) وقتی کسی رو به تبلیغ میفرستاد، بهش میگفت: برو سراغ جوونا. خب الان چند تا دختر جوون رو میشناسی که تو مجالس زنانۀ مادرها و مادربزرگاشون شرکت کنن؟ ولی تو فضای مجازی همینها رو میشه پیدا کرد و باهاشون ارتباط گرفت.
من میدوست دارم به این بچهها کمک کنم بیشتر بیان تو این فضا و تمرین کنن و تجربه پیدا کنن و رشد کنند تا…
نذاشت حرفم تموم بشه گفت: قبول. تسلیم ولی خب یه چیز بگم؟
- باز چیه دیگه؟
- تو این بندگان خدا رو گفتی 5 تا یادداشت به مناسبت هفتۀ دفاع مقدس بنویسین، خداییش به خود تو بگن میتونی تو این فرصت کم بنویسی؟
ناقلا منو گیر انداخت. یه کم فکر کردم گفتم. تو حتما اطلاعیۀ اول رو دیدی و اطلاعیۀ دوم رو ندیدی. اولندش گفتیم یه یادداشت هم باشه کافیه، دومندش لازم هم نیست حتما دربارۀ دفاع مقدس باشه سومندش زمان رو بیشتر کردیم. چهارمندش واسه اینکه رو تو یکی رو کم کنم. خدمم از هیمن امروز شروع میکنم 5 تا یاداشت میذارم که بفهمی با کی طرفی. اوهوم.
از لحن گفتنم خندهاش گرفته بود و از شدت خنده غلت میزد. بعد همین طور که غلت میزد در رفت.
خودمونیم حالا من موندم 5 یادداشت ننوشته که باید بنویسم. و همین جا هم اعلام میکنم هر گونه یادداشت وبلاگی برای دفاع مقدس را با قیمت توافقی خریدارم.