داستان هایی زیبا از احترام به علمای اسلام
* ارزش علم و دانش در قرآن
يكي از ارزشهاي اسلامي در قرآن، «علم و دانش» است.
« … هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ …» [1] «آيا دانايان و نادانان با هم برابرند؟».
آيا كساني كه در تحصيل فضايل و آگاهيهاي مفيد و مؤثر در كمال خويش گام بر ميدارند، با گروهي كه از حيات جز خواب و خوراك و… چيزي نميدانند برابرند؟
شكي نيست كه برتري و ارجحيت، همانا از آن كساني است كه در راه تحصيل علم گام بر ميدارند، و ساعتهايي را به تعليم و تعلم سپري ميسازند و از ديار جهالت و لو چند قدم در شبانه روز به سوي عالم علم و نور، هجرت ميكنند:
آن را كه فضل و دانش و تقوا مسلّم است // هر جا قدم نهد قدمش خير مقدم است
در پيشگاه علم مقامي عظيم نيست // از هر مقام و مرتبهاي علم، اعظم است
جاهل اگر چه يافت تقدّم مؤخر است // عالم اگر چه زاد مؤخّر مقدّم است
جاهل به روز فتنه ره خانه گم كند // عالم چراغ جامعه و چشم عالم است
در دين مقدس اسلام و سيره عملي پيامبر و اهل بيت(ع) همواره بر تكريم علما و دانشمندان دين تأكيد شده است. چنانكه امام موسي كاظم ـ عليه السّلام ـ فرمود: «عَظِّمِ الْعالِم لِعِلمِهِ وَدَعْ مُنازَعَتَهُ [2]؛ عالم را به جهت علمش تعظيم و احترام كن و با او منازعه منما.»
امام علي ـ عليه السّلام ـ فرمود: «مَنْ وَقَّرَ عالِماً فَقَدْ وَقَّرَ رَبَّهُ [3]؛ كسي كه به عالمي احترام نمايد، به خدا احترام نموده است.»
پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ فرمود: «اَكْرِمُوا الْعُلَماءَ فَاِنَّهُمْ وَرَثَةُ الْأَنْبِياءِ فَمَنْ أَكْرَمَهُمْ فَقَدْ اَكْرَمَ اللهَ وَرَسُولَهُ [4]؛ دانشمندان را گرامي داريد كه آنها وارثان پيامبرانند و هر كه آنان را احترام نمايد، خدا و رسولش را احترام نموده است.»
* انگيزه تكريم علما
اين همه تكريم و احترام نسبت به عالمان در فرهنگ دين، بدين جهت است كه آنان انسانهاي متعهد، راهنماي مردم، مخالف بدعتها، پاسدار انديشههاي ناب، طرفدار حقوق محرومان، روشن كنندهي چراغ اميد در دل آنان و… هستند و گرنه، اين همه تكريم براي كساني كه از تعهد و مسئوليت بهرهاي نبردهاند معنا ندارد. كسي كه اندك آشنايي با تاريخ حوزهها داشته باشد، ميداند كه تنها عالمان الهي بودهاند كه از ميان مردم برخاستهاند و همراه آنان زندگي كردهاند و در غم و شادي شريك آنان بودهاند و هر جا خطر و دشواري بوده است، خود را سپر بلا نموده و از شرافت و عزت مردم دفاع كردهاند. اينها و صدها ويژگي ديگر، زمينهي تجليل و تكريم از علماي صالح و راستين را فراهم نموده است.
* چگونه به علما احترام كنيم؟
1ـ با تكذيب نكردن آنان:
گفتهي علما را به مجرد اينكه با فكر و عقيده ي شما جور در نميآيد، تكذيب نكنيد.
امام صادق ـ عليه السّلام ـ فرمود: در برابر عالم زياد نگوييد كه «قال فُلان و قال فُلان خلافاً لقوله [5]؛ فلان عالم چه فرموده و فلان عالم ديگر چه مطلبي بر خلاف گفتهي شما فرموده است.»
2ـ با خدمت كردن به آنان؛
علي ـ عليه السّلام ـ فرمود: «إذا رَأَيْتَ عالِماً فَكُنْ لَه خادِماً [6]؛اگر عالمي را ديدي به او خدمت كن.
3ـ با ديدار و زيارت آنان:
پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ فرمود: «مَنْ زارَ الْعُلَماء فَقَدْ زارَنِي وَ مَن جالَس الْعُلَماء فَقَد جالَسَنِي وَ مَنْ جالَسَنِي فَكَأَنَّما جالس رَبِّي [7]؛ كسي كه به ديدن علما برود، گويا به ديدن من آمده و كسي كه همنشين علما شود، گويا همنشين من شده و كسي كه همنشين من باشد، گويا همنشين خداوند و مأنوس با اوست».
و در روايت ديگر، پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ فرمود: «زيارت كردن علما نزد خدا محبوبتر است از هفتاد حج و عمره مقبول و خداوند هفتاد درجه، مقام زائر علما را بالا ميبرد و رحمتش را بر او نازل ميكند.» [8]
4ـ بيشتر شنيدن:
امام باقر ـ عليه السّلام ـ فرمود: «إذا جَلَسْتَ إلي عالِم فَكُنْ عَلي اَنْ تَسْمَعَ أحْرص مِنْكَ عَلي أن تَقُول [9]؛ هرگاه با دانشمندي همنشين شدي، سعي كن بيشتر از آنكه سخن بگويي، گوش كني.»
* حكايتهايي از احترام به علماي اسلام
1ـ از آيت الله وحيد بهبهاني، آن عالم جليل القدر و مرجع عصر، پرسيدند كه چگونه به اين مقام رسيدهاي؟
فرمود: اگر به جايي رسيدهام، مرهون احترامي است كه براي فقها و علماي اسلام گذاشتهام. [10]
2ـ مرحوم آيت الله بروجردي در مسجد بالاسر كنار مرقد مطهر حضرت معصومه ـ عليها السّلام ـ تدريس ميكردند؛ در يكي از روزها هنگام درس، آقا متوجه شدند كه يكي از شاگردان او به قبر حاج شيخ عبدالكريم حائري تكيه داده است، با تندي به او فرمود: آقا به قبر تكيه نكنيد، اين بزرگان براي اسلام زحمت كشيدهاند، به آنان احترام بگذاريد.
آيت الله بروجردي براي كتب علمي و ديني، احترام بسياري قايل بودند و ميفرمودند: «در تمام عمرم در اتاقي كه كتب حديث، حتي داراي يك حديث باشد نخوابيدهام.» [11]
3ـ در يكي از روزها مجلس مباحثهاي با حضور مأمون (خليفهي عباسي) و علماي عصر تشكيل شده بود مردي پريشان حال با لباسي كهنه وارد شد و در آخرين صف حضّار نشست. مسألهاي در مجلس مطرح گرديد، آن مرد، جوابي بسيار عالي داد، به طوري كه توجه عموم به وي جلب شد و تمام علماي مجلس، تحسينش كردند. خليفه دستور داد او را بالاي مجلس در صف علماي بزرگ نشاندند. مسألهي ديگري طرح شد و همان مرد دوباره بهترين پاسخ را گفت. اين بار به فرمان مأمون او را بالاتر از همهي حضار، نزديك جايگاه خليفه جاي دادند. پس از ساعتي مجلس پايان يافت و علما تدريجاً بازگشتند. مرد ژنده پوش نيز از جاي برخاست تا برود، خليفه امر كرد بماند. طولي نكشيد كه بزم شراب گسترده شد و ساقيان آمادهي كار شدند. مرد عالم از مشاهدهي آن وضع، سخت نگران گرديد، از جا برخاست و با كسب اجازه آغاز سخن كرد و گفت: «من امروز با پريشاني حال و زشتي صورت و كهنگي لباس در مجمع علما شركت كردم، عقل ناچيزم مرا از آخر مجلس به صف بزرگان رسانيد و سپس مرا به كنار خليفهي مسلمانان رسانيد، سزاوار نيست شراب بنوشم و عقلي كه باعث ترفيع مقامم گرديد از خويشتن جدا سازم، به علاوه من خائفم از اينكه مستي،عنان نفسم را از كفم بربايد و مرتكب عمل نامناسبي شوم و در نظر خليفهي مسلمانان خوار گردم. مأمون سخنان مرد عالم را شنيد و او را از شركت در مجلس شراب معاف داشت و دستور داد صد درهم به وي دادند.» [12]
4ـ در دو گوشهي مسجد، دو گروه دور هم حلقه زده و نشسته بودند، رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ وارد شد و به هر كدام نظري افكند و پرسيد: آقايان چه ميكنند؟ به عرض رسيد كه يكي از اين دو دسته به ذكر خدا و دعا مشغولند و گروه ديگر مشغول مذاكرهي علمي هستند.
رسول خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ فرمود: «هر دو دسته در راه خير و سعادتند، ولي من به گروهي ملحق ميشوم كه مذاكرات علمي دارند؛ زيرا من مبعوث شدهام كه مردم را به علم و كمال سوق دهم و سپس به جمع آنها پيوست.» [13].
5ـ امام صادق ـ عليه السّلام ـ در مجلسي كه بزرگان و سالخوردگان اصحابش حضور داشتند، از هشام بن حكم كه جوانتر از همه بود، احترام فراوان به عمل آورد و او را بالاتر از همه نشانيد، به خاطر اينكه جواني عالم و گويندهاي توانا بود. [14]
احترام امام هادي ـ عليه السّلام ـ به عالم
6ـ يكي از فقهاي شيعه بر امام هادي ـ عليه السّلام ـ وارد گرديد، در حالي كه جمعي از علويين و بني هاشم در محضر امام ـ عليه السّلام ـ بودند. حضرت به آن عالم احترام نمود و جاي خود را به او داد. اين كار بر علويين و بني هاشم گران آمد. يكي از آنها نتوانست تحمل كند، به خدمت امام ـ عليه السّلام ـ رفت و عرض كرد: «يابن رسول الله! آيا شما يك عالم را بر بني هاشم مقدّم ميداري؟» حضرت فرمود: مگر خداوند در قرآن نفرموده: «… اِذا قيلَ لَكُمْ تَفَسَّحوُا فِي الْمَجالِسِ فَافْسَحُوا يَفْسَحِ اللهُ لَكُمْ…[15]؛ اي مؤمنان! هرگاه به شما گفته شد كه جايي را در مجلس بگشاييد، چنين كنيد تا خداوند نيز نسبت به شما در كارهايتان گشايش به وجود آورد.»
و بعد فرمود: «… يَرْفَعِ اللهُ الَّذينَ امَنُوا مِنْكُمْ وَ الَّذينَ اُوتُوا العِلْمَ دَرَجاتٍ…[16]؛ خداوند، مؤمنان و عالمان را بر ديگران به درجاتي برتري داده است.» پس چرا ناراحتيد از اينكه من يك عالم را به خاطر اينكه خداوند او را بالا برده و عظمت داده برتري دادهام؟ اين عالم فلان ناصبي را با اقامهي دليل و برهان محكوم كرده است و اين فضيلت بزرگي است.»[17]
حكايتهايي از احترام به استاد
1ـ فرزند حضرت آيت الله العظمي حائري ـ رحمه الله ـ بنيانگذار حوزهي علميه قم، از پدرش نقل كرده كه فرمود: توفيقاتي كه در زندگي نصيب من شد و در پرتو آنها توانستم حوزه را تشكيل دهم، همه مرهون خدماتي است كه به استادم؛ مرحوم سيد محمد فشاركي ـ رحمه الله ـ كردهام. زماني ايشان به شدت بيمار شدند و كار بدان جا كشيد كه من مدت شش ماه، براي قضاي حاجت ايشان، طشت مهيّا ميكردم و بدين عمل افتخار ميكردم.
2ـ بسياري از علماي بزرگ هنگام ياد كردن از استاد خود با جملهي «روحي فداه» علاقه و محبت عميق و سرشار خود را به استاد ابراز ميكردند كه در اينجا به چند نمونه از آنها اشاره ميكنيم:
امام خميني ـ قدس سره الشريف ـ نسبت به استاد خود آيت الله شاه آبادي ـ رحمه الله ـ چنين شيوهاي داشتند هرگاه به مناسبتي نام او به ميان ميآمد، ميفرمودند: «شيخ عارف كامل ـ روحي فداه ـ ».[1] . زمر/9.
[2] . بحارالانوار، ج78، ص309.
[3] . غرر الحكم، ج5، ص351.
[4] . نهج الفصاحه، حديث 450.
[5] . اصول كافي، ج1، ص37.
[6] . ميزان الحكمه، ج6، ص489.
[7] . ميزان الحكمه، ج6، ص489.
[8] . عدة الداعي، ص66.
[9] . بحارالانوار، ج2، ص43، ح11.
[10] . سرگذشتهاي ويژهاي از زندگي امام خميني، ج5، ص165.
[11] . داستان دوستان، ج5، ص258.
[12] . جوامع الحكايات، ص373.
[13] . تعاليم آسماني اسلام، ص49.
[14] . تعاليم آسماني اسلام، ص49.
[15] . مجادله/11.
[16] . مجادله/11.
[17] . احتجاج طبرسي، ج2، ص455.
@#@
و در بيانيهاي كه به مناسبت شهادت فرزند استادش صادر فرمودند، اظهار داشتند كه: «اين شهيد عزيز! فرزند برومند شيخ بزرگوار ما بود كه به حقيقت حقِ حياتِ روحاني به اين جانب داشت كه با دست و زبان از عهدهي شكرش بر نميآيم.»[1]
آيت الله امامي كاشاني ميفرمودند: «امام خميني هفت سال دو زانو در درس استاد خود مرحوم شاه آبادي نشست.»
استاد مطهري ـ رحمه الله ـ ، در آثار خود از علامه ـ رحمه الله ـ چنين ياد ميكند: «حضرت استاد علامهي طباطبايي ـ روحي فداه ـ ».[2]
3ـ نقل شده است كه ميرزا حبيب الله ـ رحمه الله ـ وقتي به سوي صحن مطهر امام علي ـ عليه السّلام ـ ميرفت تا درس بگويد، وضو ميگرفت، سورهي مباركهي «يس» را در بين راه از حفظ ميخواند تا به در صحن امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ ميرسيد، خواندن سوره را در كنار آرامگاه استاد خود شيخ انصاري ـ رحمه الله ـ به پايان ميرسانيد و ثوابش را به روان استاد خود نثار ميكرد و از روح آن مرد بزرگ استمداد ميگرفت تا بهتر و روشنتر براي صدها طلبهي دانشمند و فاضل، حقايق علمي را ايراد كند.
4ـ در شرح حال سيد رضي مؤلف نهج البلاغه، آوردهاند كه بسيار عزيز النّفس بود و هديهي هيچ كس ـ حتي هديهي پدرش را نميپذيرفت ـ ولي در داستاني كه ذيلاً ميآيد خواهيم ديد كه او تنها به خاطر گرامي داشت استادش، هديهي او را پذيرفت:
روزي يكي از استادان سيد رضي به وي گفت: شنيدهام خانهات كوچك است و چنين خانهاي سزاوار تو نيست اما من خانهاي بزرگ دارم كه به تو هديه ميكنم.
شريف رضي سر باز زد.
استاد دوباره حرفش را تكرار كرد.
شريف گفت: من تاكنون هديهي پدرم را هم نپذيرفتهام.
استاد پاسخ داد حقي كه من بر تو دارم از حق پدرت بزرگتر است؛ زيرا او پدر جسماني تو است و من پدر روحاني تو هستم.
شريف گفت: خانه را پذيرفتم.[3]
5ـ امام خميني وقتي از تهران به قم مراجعت كردند، ابتدا بر سر قبر استاد خود (مرحوم آيت الله حائري) رفتند.
6ـ شهيد ثاني نقل ميكند كه از اسكندر پرسيدند: چرا به معلم خود از پدرت بيشتر احترام ميكني؟ او گفت: «به خاطر اينكه معلم سبب زندگي باقي من است و پدر وسيلهي حيات فاني من است.»[4]
7ـ شخصي به نام «عبدالرحمان» در مدينه مدتي معلم و آموزگار كودكان و نوجوانان بود. يكي از فرزندان امام حسين ـ عليه السّلام ـ به نام «جعفر» به مكتب او ميرفت. معلم آيهي شريفهي «اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ» را به جعفر آموخت. امام حسين به خاطر اين آموزش، هزار دينار و هزار حله (پيراهن مرغوب) به آن معلم داد. شخصي از امام پرسيد: آيا آن همه پاداش به يك معلم رواست؟
امام حسين ـ عليه السّلام ـ در پاسخ فرمود: «آنچه كه دادم، چگونه برابري ميكند با ارزش آنچه كه او به پسرم (اَلْحَمْدُ لِلّهِ رَبِّ الْعَالَمِينَ) آموخته است.[5]
8ـ «عمر بن عبدالعزيز» كه به خلافت رسيد، لعن به حضرت علي ـ عليه السّلام ـ را كه از زمان معاويه مرسوم شده بود، ممنوع كرد.
قبل از او كار به جايي رسيده بود كه يك نفر در بيابان نماز خواند و فراموش كرد كه بعد از نماز ـ نعوذ بالله ـ لعن به امام علي ـ عليه السّلام ـ كند و بعد يادش آمد، لذا براي كفارهي اين گناه در همان محل يك مسجد بنا كرد.
به هر حال، عمر بن عبدالعزيز اگر چه فقط شش ماه خليفه بود، اما جلو حيف و ميلها را گرفت، دست اطرافيانش را از بيت المال كوتاه كرد و اوضاع به گونهاي سامان يافت كه در اواخر حكومت او، استاندارها برايش نوشتند ديگر فقيري پيدا نميشود و ذخيرهي بيت المال هم فراوان است، آنها را در چه راهي مصرف كنيم؟ او دستور داد كه با آن پولها غلام و كنيز بخريد و آزاد كنيد!
خود عمر بن عبدالعزيز ميگويد: «من اگر كار خوبي انجام دادهام به خاطر تربيت صحيح معلم است.»
او ميگويد: «روزي معلم من ديد كه بچهها به علي ـ عليه السّلام ـ ناسزا ميگويند، وقتي بچهها رفتند، مرا صدا زد و گفت: كسي كه از نظر قرآن اهل بهشت است، از كجا فهميدي كه لعن او جايز و لازم است؟».
همين جمله، جرقهاي در ذهن من ايجاد كرد و هدايت شدم و اكنون خدا را شكر ميكنم، سپاسگزارم كه موفق شدم اين رسم شوم را از جامعه محو كنم.[6]
9ـ «يزيد بن معاويه» بعد از پدرش فقط سه سال حكومت كرد و در هر سالي هم مرتكب فاجعهاي بزرگ شد؛ سال اول، سيد الشهداء ـ عليه السّلام ـ و يارانش را به شهادت رسانيد. سال دوم، مردم مدينه را قتل عام نمود و جوي خون به راه انداخت و در سال آخر حكومتش هم، خانهي خدا را به آتش كشيد.
پس از مرگ يزيد، عدهاي از درباريان به اميد ادامهي حكومت يزيد، دور پسرش را گرفتند و گفتند تو بايد جانشين پدر شوي و او نيز پذيرفت. قرار شد همهي مردم، در مسجد جمع شوند تا سخنان حاكم جديد را بشنوند. بعد از اجتماع مردم، حاكم جديد مسلمانان يعني پسر يزيد به مسجد آمد و بر بالاي منبر رفته و بعد از حمد و ثناي خداوند بر خلاف انتظار حاضران نسبت به پدرش يزيد و جدّش معاويه اعتراض كرد و حكومت را حق علي و امام حسن و امام حسين دانست و گفت: «اينك حكومت، حق امام علي ابن الحسين ـ عليه السّلام ـ است و من نميتوانم بار اين مسئوليت را تحمل كنم و حق مسلم اولاد پيامبر خدا ـ صلّي الله عليه و آله و سلّم ـ را غصب نمايم.»
همهمه در ميان جمعيت پيچيد و مادرش از ميان مجلس زبان به اعتراض گشود و گفت: «اي كاش! لكهي خوني بودي و به دنيا نميآمدي تا من چنين روزي را نميديدم!».
او گفت: «آري، اي كاش! به دنيا نميآمدم تا پسر پدري چون يزيد باشم.»
سپس از منبر پايين آمد و به سوي خانهاش رفت و از همه دوري جست و آن قدر غصه خورد تا در سن 23 سالگي مرد.
بعد از تحقيق و بررسي دريافتند كه تربيت صحيح يك معلم صالح، او را اين چنين تحت تأثير قرار داده كه به خاطر خدا از همه چيز بگذرد.[7]
[1] . سيماي فرزانگان، ص265
[2] . سيري در نهج البلاغه، ص72
[3] . منية المريد، ص120، رياض العلماء، ج5، ص83
[4] . منية المريد، ص120
[5] . داستان دوستان، ج1، ص72
[6] . داستان ازدواج و تربيت، ص54، جهاد با نفس، ج1، ص18
[7] . داستان ازدواج و تربيت، ص54، جهاد با نفس، ج1، ص18