برشی از کتاب "سیلاب زندگی"
فصل اوّل؛ عوامل و زمينههای طلاق.
کاری از گروه تولید محتوای معاونت فرهنگی وتبلیغی دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم.
انتخاب نادرست
یکی از مشاوران روانشناسی، به اهمیت تحقیق قبل از ازدواج اشاره میکند و میگوید:
«در یکی از روزهای سرد زمستان، فردی وارد دفتر کارم شد و سرگذشت خود را چنین برایم تعریف کرد: مادرم دختری را پیدا کرده بود که تمام شاخصهایی را که در نظر داشتم، دارا بود. وقتی به خواستگاری رفتیم، یک دل نه، صد دل عاشق او شدم. وی همان کسی بود که میخواستم؛ چون احساس میکردم او نیمه گمشده من است و تقدیر، ما را به هم رسانده است. بدون تحقیقِ قابل توجه، او را به عقد خود درآوردم. بعد از گذشت مدتی، پسری جلوی راه مرا گرفت و گفت: من نامزد خانم شما هستم و سالهاست قصد ازدواج داریم. شما حق نداشتید زندگی ما را خراب کنید. بعد از کتککاری مفصّل با آن پسر، به خانه همسرم رفتم و قضیه را با او در میان گذاشتم. پدر خانمم قضیه آن پسر را تمامشده میدانست و آن را مزاحی بیش معرفی نکرد.
مدتی از این قضیه گذشت و من با خود کلنجار میرفتم؛ تا اینکه همسرم زبان باز کرد و گفت: «بله، قصد طلاق دارم و به اصرار پدر و مادرم با تو ازدواج کردهام.» الآن فقط حسرت این را میخورم که ای کاش بیشتر تحقیق میکردم.»[۱]
«دبیرستان میرفتم که خاطرخواه پسری جوان شدم. دل به او دادم و او نیز با وعدههای رؤیاییاش مرا غرق در خیال و سراب خوشبختی میکرد. وقتی به خواستگاریام آمد، خانوادهام مخالفت شدید خود را با این موضوع اعلام کردند؛ اما هیچکس نمیدانست که من به هیچ قیمتی حاضر نیستم از عشق خیالیام بگذرم.»
زن جوان آهی کشید و افزود: «با سماجتهای تهدیدآمیز من و دو جلسه خواستگاری دیگر، بالأخره حرف خودم را به کرسی نشاندم و با پسر مورد علاقهام ازدواج کردم. همان سال اوّل ازدواج، صاحب یک فرزند شدیم. متأسفانه، همسرم احساس مسئولیتی در برابر من و فرزندش نداشت. بیشتر دنبال رفیقبازی و خوشگذرانیهایش بود. کمکم فهمیدم معتاد شده است. اوایل تریاک میکشید و بعد هم مواد مخدر صنعتی استفاده میکرد. اوضاع جسمی و روحی و روانیاش خیلی زود به هم ریخت و دیگر سر کار هم نمیرفت. مانده بودم چکار کنم. شکایت کردم و از او طلاق گرفتم. بعد از مدتی کوتاهی، خبردار شدم با زنی ازدواج کرده است. چهار سال غم دوری از فرزندم را تحمل کردم. اجازه نمیداد بچهام را ببینم و از طرفی میترسیدم به خانه مادرش بروم. دوستان لاابالیاش همیشه آنجا بودند و برایم ایجاد مزاحمت میکردند. حدود پنج ماه قبل فهمیدم همسر دومش هم طلاق گرفته است. با وساطتهای مادر و خواهرش و قولهایی که به من دادند، فقط به جهت دخترم دوباره به عقد او درآمدم. خانوادهام اصلاً راضی نبودند و میگفتند: این مرد، اهل زندگی نیست. بگذار شکایت میکنیم و تکلیف بچه را هم با توجه به اعتیاد شدید پدرش، روشن میکنیم؛ اما به حرفهای پدر و مادرم توجهی نکردم. بار دیگر پا به خانه سرد و بیروحی گذاشتم که خاطراتی تلخ و تأسفبار از آن به یاد داشتم. متأسفانه، در این مدت او که با زنی ارتباط مخفیانه داشت، کارش شده بود ضربوشتم من و دختر کوچولوی بیگناهم. از کرده خود پشیمان شده بودم. میگفتم به زندگی خودم پایان میدهم؛ اما باز هم به جهت دخترم، به خودم گفتم شرم کن و اشتباهی دیگر رقم نزن که زندگی این دنیا و آخرتت را به نابودی و فضاحت بکشاند. این، سرنوشتی است که خودم برای خودم رقم زدهام و حالا باید تاوان سنگین آن را بپردازم.»[۲]
*******************
خانمی در نامهاش مینویسد: «نزدیک یک سال پیش، با جوانی ازدواج کردم که قبلًا با او آشنایی نداشتم. دو نوبت به خانه ما آمد؛ ولی من خجالت کشیدم او را خو ب ببینم که آیا به عنوان همسر آیندهام او را دوست دارم یا نه. با خود میگفتم وقتی صیغه عقد خوانده شد، محبت خواهد آمد؛ ولی متأسفانه، بعد از عقد که به منزل ما آمد، دیدم اصلًا علاقهای به او ندارم. بعداً موضوع را با خانوادهام در میان گذاشتم؛ اما با مخالفت شدید آنها روبهرو شدم و گفتند: بعداً علاقهمند میشوی. اکنون که یک سال از ازدواج ما میگذرد، نه تنها علاقهمند نشدهام، بلکه تحمل دیدن او را نیز ندارم. شوهرم نیز میداند که او را دوست ندارم؛ ولی میگوید: من تو را دوست میدارم؛ دیگر لازم نیست که تو مرا دوست بداری و تو را طلاق نخواهم داد. واقعاً دارم از بین میروم. چند دفعه خواستم خودم را از بین ببرم؛ ولی از خدا ترسیدم. زندگی من، مثل جهنم میماند. میسوزم و میسازم و نمیدانم چه کنم.»[۳]
صفحات: 1· 2