بازنشستگی، جشن ایستادگی است
به بام خانه می آیم و در چشم انداز شهر، خانه های هم جوار و معصوم را که سر در گریبان هم آسوده اند، نظاره می کنم. اینجا غروب ها، چراغ ها که خانه را روشن می کنند، روشنایی خود را از دستان نان آوران خسته ای می گیرند که کمتر پیش می آید به آنها خسته نباشید بگوییم.
راستی چه کسی جز گنجشکان حیاط، به بهانه نان ریزه ای، ضربه بر پنجره تنهایی آنها خواهد زد و احوال پرس لحظات پیر و فرتوتشان خواهد شد؛ آن هم به پاس آن همه تقلای بی منّت برای آسایش من و تو؟
غروب ها، در بوستان محل، نیمکت ها، سرنشینان موسپید خود را که عصا در دست، یاد دوران جوانی می کنند، بر دوش می کشند و کودکان بازی گوش قلب ما، تنها توپی را که در گذر بازی ایّام از کنار آنها عبور می کند، برمی دارند؛ بی هیچ اندیشه ای که پیری، پایان تمام عمرهای طبیعی است! مبادا که فراموش کنیم این نیمکت ها، چشم انتظارِ ما نیز هستند! بیایید باور کنیم واژه بازنشستگی، بر فرهنگ لغاتمان سنگینی می کند؛ زیرا آن که تمام عمر از پا ننشست تا ما آسوده بنشینیم، وقتی از پا می نشیند، باید اوج ایستادگی او را جشن گرفت و به سوی تقدیر سبزش شتافت.
حوزه نت