گفتوگوی خواندنی با آیت الله محسن دوزدوزانی
در دوره سطح با چه کسانی مباحثه میکردید؟ آن زمان طلبههایی که در دورهی شما بودند چقدر به مباحثه اهمیت میدادند؟
مباحثه خیلی مهم بود، این حکایت را قشنگ گوش کنید. یک نفر بنام آقامیرزا حسین عیوقی از اطراف سراب تبریز بود، ایشان از ما زودتر به قم آمده بود و ما را میشناخت. قرار گذاشتیم با ایشان مباحثه کنیم. تا اینکه نوبت به کفایه رسید. در مسجد سلماسی مباحثه انجام میدادیم. میرفتیم جلوی پنجرهها مینشستیم و بحث کفایه میکردیم. امام - رحمه الله - هم در آن مسجد تدریس میکرد. وقتی تشریف میآوردند و درس میگفتند. آن وقت امام نبود و به ایشان آقای خمینی میگفتند. امام تشریف میآورد همه بلند میشدند؛ حتی پسر آقای خمینی، آقای سیدمصطفی، شیخ علی تهرانی، شیخ صادق خلخالی، همه میآمدند؛ آقازاده ایشان هم دم در مینشست. در یکی از روزها امام با «بسم الله الرحمن الرحیم» شروع به تدریس خارج کرد و اقوال آقای خوئی یا آقای نائینی را رد نمود. رفیق و هم بحث من که در کنار مجلس بود و هیکل ضعیفی داشت، یک اشکال به امام کرد و امام - رحمه الله - پاسخی ندادند. خیلی عجیب بود، امام فرمود؛ من امروز نیم ساعته درس را تمام میکنم در صورتی که یک ساعته باید درس میگفت.
فرمود: ادامه درس، فردا. همه بلند شدند و به هم بحث ما نگاه کردند این چه کسی بود اینگونه دقیق از امام سوال کرد؟ آقامصطفی، آقا شیخ علی، همهشان تعجب میکردند.
امام فردا آمدند در حالی که با دقت مطالعه کرده بودند، محکم وارد شد؛ نشست و گفت: «اما بحث دیروزی، آن چند اشکال دارد، یکی از آن اشکالات را این آقا اشکال کرد؛ اسمش چیست؟» چون رفیق من بود گفتم آقاشیخ حسین، فرمود: شکرالله تعالی سعیک، خیلی به او علاقه مند شده بود آقایان بلند شدند تماشا کنند این چه کسی بود که دیروز به امام اشکال کرده بود و اشکال وارد بوده است و امام هم تعریف او را نمودند.
بعد از اینکه انقلاب پیروز شد و امام خمینی به ایران تشریف آوردند، به من پیام داده بودند که لطفاً آن آقا شیخ حسین را بفرستید منزل خیلی دلم میخواهد ایشان را ببینم. رفیق من هم خیلی اهل شوخی، خیلی [شوخی] میکرد. وقتی نزد امام میروند، امام او را مورد تفقد قرار میدهد در یک پاکت چهل هزار تومان که پول زیادی در آن زمان بوده به ایشان میدهد.
- همهی درسهایتان را با ایشان بحث میکردید؟
بله جواهر، کفایه و رسائل بحث میکردیم. اخیراً مرحوم شد، خدا رحمت کند. خیلی ملا بود.
آن زمان “مباحثه” جزء اصلی درس طلبگی بود. طلاب با همدیگر بحث میکردند و مسجد اعظم مملو از طلاب میشد. خیلی زحمت میکشیدند. متاسفانه الان آن مسائل کمرنگ شده.
- چند ساعت برای تدریس مطالعه میکردید؟
من حدودا 5 -6 ساعت مطالعه میکردم. همهی دروسی را که باید تدریس میکردم را مطالعه میکردم و همهی کتابها را هم درس میگفتم. سه تا درس میگفتم، بهگونهای درس میگفتم که همه به طلاب میگفتند، بروید پیش آقای دودوزانی ونزد او درس بخوانید. واقعاً زحمت میکشیدم.
- حاج آقا شما بعد از دورهی سطح ظاهراً بیشترین مدت را درس امام تشریف بردید؟
بله نزد امام 12 سال اصول خواندم. امام، واقعا درس اصول را به خوبی تدریس میکرد.
- ارتباط اساتید با شاگردان چگونه بود؟
آن زمان طلاب ممتاز با منزل علما و مراجع ارتباط کامل داشتند، طلبههایی که خوب اشکال میکردند مورد توجه مراجع بودند برای مثال امام خمینی امتیاز ویژهای برای آنها قائل میشد. ما منزلشان میرفتیم. همان منزلی که فعلاً هم هست، میرفتیم آنجا و با دوستان مباحثه میکردیم. امام مینشست و دخالت نمیکرد، آنجا بحث میکردیم و امام گوش میداد، تا مباحثه شاگردان را ببیند و بهگونهای آنها را ارزیابی کند. این گفتگوهای علمی بسیار کمک میکرد مثل این که چند بار درس میخواندند، صفحهای را چندبار بحث میکردند و روان میشدند، استاد هم خوب درس میگفتند و طلاب هم بهخوبی اشکال و نقد میکردند .
ارتباط امام با شاگردان بسیار خوب بود، بعد از آن که امام به ایران برگشت و ساکن قم بود، رفتیم دیدنشان. یک روز امام زنگ زد که میخواهم بعد از نماز مغرب بیایم منزل شما. من کوچه ادیب مینشستم. کوچه ما بن بست بود. با دوتا پسرم بودم، با خود گفتم شاید مناسب نباشد فقط ما در حضور امام باشیم. مقابل منزلمان فردی به نام آقای توکلی بود، دبیر بود و فرد دیگری هم به نام آقای برقعی بود، مخفیانه به آنها گفتم: بیایید منزل ما امام میآید، اما به هیچ کس نگویید. وقتی یک ساعت از شب رفته بود پسرم آمد و گفت: آقا بیا کوچه را ببین، تمام کوچه پر از مردم است گویا آن دو نفر به اهل منزل خود گفته بودند و آنها نیز به همه گفته بودند وقتی امام از ماشین پیاده شدند، عبایش افتاده بود من دویدم ماشین او را بوسیدم کوچه پر بود از مردم. ایشان وارد اتاق شدند، آن وقت به اطراف اتاق نگاه میکرد او از آنجایی که تبریزیها اتاقهایشان را مجلل میکنند ما نیز اتاق را مقداری مجلل کرده بودیم، امام وارد شد دیدند مبل و صندلی گذاشتهام، پشتی گذاشتهام، پتو انداختهام، روی هیچکدام ننشست و رفت آن طرف بین دو تا پنجره که خالی بود نشست. با من هم شوخی داشت، رفتم گفتم آقا بفرمائید آنجا، فرمود نه این جا خوب است. گفتم من عرض میکنم خوب نیست! بفرمائید آنجا. امام گفتند باشد چشم و بلند شد، دستش را گرفتم آمد نشست جایی که پشتی بود ولی به پشتی تکیه نکرد، کنار پشتی نشست، گفتم آقا بفرمائید به پشتی تکیه کنید فرمود: باشد چشم! دستش را گذاشت روی پشتی. آقای توکلی پسری داشت 7 -8 ساله که مریض شده بود. دکترهای زیادی رفته بود، ولی معالجه نمیشد. به من گفت که استکانی آب بیاور و امام بخورد و باقیمانده آن را بدهم به فرزندم بخورد شفا پیدا کند. گفتم عیبی ندارد، خدا شاهد است، ایشان استکان آب آورد و امام مقداری ذکر گفت و بعد مقداری خورد و بقیه آن را به بچه داد بعد از مدتی از پدرش پرسیدم حال بچه چطور است گفت خوب خوب شد. بعد از چند سال دوباره جویای حال او شدم، آقای توکلی گفت خوب شد، زن هم گرفت.
بله! امام عجیب بود. امام خیلی محبت داشت خیلی به من محبت داشت.
منبع: خبرگزاری حوزه (در اصل از مجله حاشیه، شماره ١٦)