میزان اعمال
آیت الله جوادی آملی:
وجود مبارك #امام_باقر_سلام_الله_علیه به جابر جُعفی چند مطلب را نصیحت كرده است كه آن نصیحت ها برای همه ما نافع و ضروری است.
یكی از آن نصایح این است كه به جابر فرمود: «اعرِضْ نَفسَكَ على كِتابِ اللّه»؛
یعنی جابر!
خود را با #ترازوی_قرآن و كتاب خدا بسنج. كارهای كه می كنی، افكاری كه داری، علومی كه داری، اعمالی كه داری، نوشتار و گفتار و رفتاری كه داری این را بر قرآن كریم عرضه كن.
🔸 خداوند قرآن را به عنوان #میزان و ترازو نازل كرده است، چه اینكه هر پیامبری را هم با یك ترازوی مخصوص فرستاد.
🔸 امام باقر (سلام الله علیه) فرمود هر كاری كه انجام می دهی، هر حرفی كه می خواهی بزنی، هر عقیده ای كه می خواهی داشته باشی، هر خُلقی می خواهی داشته باشی این را با #ترازوی_قرآن بسنج
«اعرِضْ نَفسَكَ على كِتابِ اللّه».
🔸 ما اگر خواستیم ببینیم این عقیده ای كه داریم، این اخلاقی كه داریم، این حرفی كه می زنیم، این قولی كه داریم، این كاری كه می كنیم این درست است یا نه؟ یك #ترازو می خواهیم یا نمی خواهیم؟!
فرمود كارهای خود را، اعمال و عقاید خود را با قرآن بسنج، پس ما باید با قرآن باشیم، قرآن را بفهمیم، اگر #قرآن_فهم نباشیم چگونه می توانیم اعمال و عقاید خود را با قرآن بسنجیم؟
🔻 اولین وظیفه ما این است كه ارتباطمان را با قرآن زیاد كنیم.
📚 سخنرانی
تاریخ: 1398/05/16
نثار آبرو
🔹 گاهی انسان #آبرو می دهد گاهی انسان وقت صرف می كند، خب آبرو كه مهم تر از خون است! كسی كه خون داد عزیزانه زندگی می كند؛ اما كسی كه مسلوب الحیثیه شد و در این راه آبرو داد، زندگی او با سلب حیثیت همراه است.
🔹 كم نبودند كسانی كه برای #انقلاب آبرو دادند! در همان جریان هفده دی كه به #نوزده_دی منتهی شد، بالأخره امام آبرو داد و آن طور هتك حیثیت شد! مرجعی را رهبری را عارفی را حكیمی را این طور مسلوب الحیثیه كردند!
#دادن_آبرو كار كمی نیست؛ بسیاری از افراد بودند كه می گفتند خب ما آبرویمان را باید حفظ بكنیم!
🔹 وقتی دین در خطر است #تقیه_حرام_است، بلغ ما بلغ! دادن آبرو كار آسانی نیست؛ انسان وقتی ببیند در منطقه وسیعی با حیثیت خوبی دارد زندگی می كند، همه اینها را نثار بكند، این از دادن خون دشوارتر است.
اگر ذات اقدس الهی فرمود: ﴿مَنْ جاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثالِها﴾، اگر امام (رضوان الله علیه) آن طور برای #حفظ_دین، آبرو داد، خداوند، او را چندین برابر آبرومند كرده است.
رهبر انقلاب: باید توانبخشی معرفتی کنید!
رهبرانقلاب: توانبخشی معرفتی خیلی مهم است؛ این کار اصلی است. طلبهی ما، فاضل ما، روشنفکر ما، دانشگاهی ما، استاد ما باید در این زمینه حرکت بکنند؛ معرفتبخشی کنند، توانبخشیِ معرفتی کنند.
رهبر انقلاب بعضا اصطلاحاتی جعل میکند که بسیار بسیار در واژگان زبان فارسی دقیق و دارای بار معنایی بسیار عمیق است؛
یکی از این واژگان که دیروز در دیدار مردم قم مطرح شد این بود که شما باید توان بخشی معرفتی کنید.
توان بخشی یعنی فرد مقابل شما مشکلی دارد که اگر خودش تحت نظارت شما همّت کند و شما او را همراه کنید خودش میتواند کمکم قوی شود و بر مشکل غلبه کند. مثلا عضلات پایش ضعیف است شما او را کمکم در یک نظارت مستمر به کار و ورزش وا میدارید که عضلاتش قوی شود و دیگر خودش روی پای خود بایستد!
هدف ما در تبلیغ و منبر و حتی فضای مجازی باید همین باشد که مخاطب خودش از درون اهل استدلال و منطق شود تا دیگر بعد از چندسال شبهه درونش وارد نشود تا بخواهید مدام برایش رفع شبهه کنید و به اصطلاح توانبخشی: روی پای خود بایستد
خاطره سید حسن نصرالله از آخرین دیدار با حاج قاسم سلیمانی
سیدحسن نصرالله در خاطرهای با عنوان «آرزوی من است» یادی از شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی میکند که این خاطره در کتاب «متولد مارس» بیان شده، مشروح آن را در ادامه بخوانید:
روز چهارشنبهای که حاج قاسم سحر جمعهاش به شهادت رسید، ایشان بیروت پیش ما بود.
عصر چهارشنبه چند ساعت جلسه داشتیم. البته قرار نبود ایشان به لبنان بیاید. دو هفته قبل لبنان بود و هیچ نیازی نبود به لبنان بیاید. روز دوشنبه، یعنی دو روز پیش از آمدنش، من از یکی از برادرانمان که مدام با حاج قاسم در ارتباط بود، پرسیدم: «چه خبر از حاجی؟ کجاست؟ تهران است یا بغداد؟» گفت: «من امروز با حاجی صحبت کردم.» پرسیدم: «این طرفها نمیآید؟» گفت: «حاجی گفته نه، همین تازگیها پیش شما بودم و سرم شلوغ است. میخواهم بروم عراق.»
سهشنبه شب با ما تماس گرفتند و گفتند: «حاجی رسیده دمشق، شب همان جا میخوابد و صبح به بیروت خواهد آمد.» تعجب کردم. ایشان دو یا سه هفته قبل این جا بود و آن روزها هم بسیار درگیر مسائل عراق بود.
به هر حال عصر روز چهارشنبه همدیگر را دیدیم. من همان شب چند قرار داشتم. به دلیل این که معمولا ما بعد از نماز مغرب دیدار میکردیم، به حاج قاسم گفتم: «من قرارهای شب را لغو میکنم. نماز را میخوانیم و جلسه را آغاز میکنیم.» در جلسات، ما بین شش تا هفت ساعت صحبت میکردیم.
حاج قاسم گفت: «نه، نیازی نیست. من زیاد وقت شما را نمی گیرم. فقط آمدهام خودت را ببینم. کاری ندارم. موضوعی برای بحث هم ندارم. چند هفته پیش این جا بودم. یک ساعت بیشتر وقت شما را نمیگیرم. بنشینیم و صحبت کنیم.» من متعجب شدم و پرسیدم: «پس برای چه به خودتان زحمت دادید و آمدید ضاحیه؟» گفت: فقط آمدم شما را ببینم. هیچ کار دیگری ندارم.»
نشستیم برای صحبت. موضوع خاصی وجود نداشت. حاجی درباره اوضاع و احوال و برخی نواقص و نیازمندیها سئوال کرد. معمولا ایشان به صورت ماهانه در حل برخی مشکلات کمک میکرد، اما این بار مشکل چهار ماه را یک جا حل کرد و گفت: «خیالتان راحت باشد. هیچ مشکلی نیست.»
در آن دیدار من به حاج قاسم گفتم: «حاجی! رسانههای آمریکایی شدیدا روی شما تمرکز کردهاند.» بعد یکی از مهمترین مجلههای آمریکایی را نشانش دادم که تصویر روی جلد، عکس حاج قاسم بود با تیتر: «سردار بیجایگزین». به حاجی گفتم: «برخی دوستان ما که ایالات متحده را خوب میشناسند، میگویند این مقدار تمرکز رسانهای، مقدمات ترور است. باید محتاط باشید.» خندید و گفت: چه خوب! این آرزوی من است.» و از این حرفها زد.
در آن جلسه اتفاق ویژه دیگری نیفتاد. صحبتهایی شد و با هم شوخی کردیم. با وجود این که حاجی مشغولیتهای زیادی در مناطق دیگر داشت، ولی از همیشه آرامتر و خوشحالتر بود. به قول ایرانیها، خیلی سرحال بود. بسیار شوخی میکرد و میخندید. به طرز عجیبی نورانی شده بود. من ترسیدم.
معمولا وقتی برادران به دفتر من میآیند، بچهها دوربین میآورند و عکس میگیرند. بعضی وقتها هم نمیآورند؛ اما این بار خود حاجی به بچهها گفت: «دوربین کجاست؟ میخواهم با سید عکس بگیرم.» بچهها دوربین را آوردند و در حال وضو و در حال نماز و ایستاده و نشسته و… عکسهایی گرفته شد که البته همهاش منتشر نشده است. بسیار جالب این بود که حاجی پافشاری کرد و به برادران گفت دوربین بیاورند و از همه حالتها عکس بگیرند.
در هر صورت به ایشان گفتم: «امشب را اینجا بمانید.» گفت: «نه، همین امشب باید برگردم دمشق. میخواهم چند نفر را در دمشق ببینم. فردا هم میروم به بغداد.» گفتم: «حاجی، خواهش میکنم به بغداد نروید. شرایط خوب نیست، نگران کننده است.» گفت: «نه، باید بروم. گزینه دیگری ندارم. باید بروم، چون میخواهم نخستوزیر را ببینم و پیامهای مهمی هست که باید برسانم یا بشنوم. راه دیگری وجود ندارد. باید خودم شخصا به بغداد بروم.»
نماز مغرب را با هم خواندیم و بعد با هم خداحافظی کردیم و ایشان به دمشق رفت. این آخرین دیدار من و حاجی بود.
میوه رسیده
نام روای این خاطره در کتاب قید نشده است. ساعت هفت صبح چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۸ دمشق، با خودرویی که دنبالم آمد عازم جلسه شدم. هوا ابری بود و نسیم سردی میوزید. ساعت ۷:۴۵ صبح به مکان جلسه رسیدم. مثل همه جلسات تمامی مسئولین گروههای مقاومت در سوریه حاضر بودند. ساعت ۸ صبح بود و همه با هم صحبت میکردند که در باز شد و حاج قاسم سلیمانی، فرمانده بزرگ جبهه مقاومت وارد شد و با همان لبخند همیشگی با یکایک افراد احوالپرسی کرد. دقایقی به گفتوگوی خودمانی سپری شد تا این که حاج قاسم جلسه را رسما آغاز کرد.
در مقدمات بحث بود که گفت: «همه بنویسید؛ هر چه میگویم را بنویسید.» همیشه نکات را مینوشتیم، ولی این بار حاجی تأکید بر نوشتن کل مطالب داشت. گفت و گفت؛ از منشور پنج سال آینده، از برنامه تک تک گروههای مقاومت در پنج سال بعد، از شیوه تعامل با یکدیگر و… کاغذها پر شد. این حجم مطالب برای یک جلسه سابقه نداشت. آنهایی که با حاجی کار کردهاند، میدانند که او در وقت کار و جلسات بسیار جدی است و اجازه قطع کردن صحبتهایش را نمیدهد؛ اما آن روز این گونه نبود. بارها صحبتش قطع شد، با آرامش گفت: «عجله نکنید، بگذارید حرف من تمام شود.»
ساعت ۱۱:۴۰ شد و وقت اذان ظهر رسید. با دستور حاجی سریع نماز و ناهار انجام شد و دوباره جلسه ادامه پیدا کرد. ساعت سه عصر شد. حدود هفت ساعت! حاجی هر آن چه در دلش بود را گفت و ما نوشتیم و جلسه پایان یافت.
مثل تمام جلسات دورش را گرفتیم و صحبتکنان تا در خروج همراهیاش کردیم. یک خودرو بیرون منتظر بود. قرار بود حاجی عازم بیروت شود تا سیدحسن نصرالله را ببیند. حاجی رفت و حدود ساعت ۹ شب از بیروت به دمشق برگشت. شخصی که همراهش بود، گفت: «حاجی فقط یک ساعت با سید حسن دیدار کرد.»
حاجی اعلام کرد امشب عازم عراق است و هماهنگی لازم را بکنند. سکوت شد. یکی گفت: «حاجی اوضاع عراق خوب نیست، فعلا نروید.» حاج قاسم با لبخند گفت: «میترسید شهید بشوم؟» باب صحبت باز شد. یکی گفت: «شهادت که افتخار است، اما رفتن شما برای ما فاجعه است.» حاجی رو به ما کرد. دوباره همه ساکت شدند. حاجی خیلی آرام و شمرده شمرده گفت: «میوه وقتی میرسد، باغبان باید آن را بچیند. میوه رسیده اگر روی درخت بماند، پوسیده میشود و خودش میافتد.» بعد نگاهش را بین افراد چرخاند و با انگشت به بعضیها اشاره کرد و گفت: «این هم رسیده است … این هم رسیده است…) ساعت ۱۲ شب هواپیمای حاجی پرواز کرد و ساعت ۲ صبح جمعه خبر شهادتش رسید.
حوزه نیوز
ذکر مصیبت آیت الله جوادی آملی در عزای حضرت ام البنین(سلام الله علیها)
13 جمادی الثانیه سالروز وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها؛
ذکر مصیبت حضرت ام البنین(سلام الله علیها) در بیان آیت الله العظمی جوادی آملی
پایگاه اطلاع رسانی اسراء: به مناسبت 13 جمادی الثانیه سالروز وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها که روز تکریم مادران و همسران شهداء نیز نام گرفته است، فرازهایی از فرمایشات حضرت آیت الله العظمی جوادی آملی در این باره را از نظر می گذرانیم.
پایگاه اطلاع رسانی اسراء: به مناسبت 13 جمادی الثانیه سالروز وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها که روز تکریم مادران و همسران شهداء نیز نام گرفته است، فرازهایی از فرمایشات حضرت آیت الله العظمی جوادی آملی در این باره را از نظر می گذرانیم.
آیت الله العظمی جوادی آملی در دیدار جمعی از خانواده های شهدا، بیان داشتند: شهید هرگز از بین نمی رود و هرگز فراموش نمی شود و هرگز ما را فراموش نمی کند؛ در مقابل وظیفه ما آن است که شهدا را فراموش نکنیم و این امر، هم با برگزاری بزرگداشت برای آنها و هم با طی کردن راه آنها مقدور است.
معظم له مادران و خانواده های معزز شهدا را مورد خطاب قرار دادند و اظهار داشتند: شما بزرگوران و خانواده های شهداء سرمایه های کشور هستید و می توانید این کشور را از هر خطری مصون سازید، چرا که خدا مهمان دلهای شکسته است و خانواده های شهدا از دلشکستگان هستند لذا همه سعی کنید مهماندار خدای سبحان باشید و از خدا برای این کشور رفع مشکلات را بخواهید.
آیت الله العظمی جوادی آملی در سخنانی به مصائب حضرت ام البنین و فداکاری آن بانو اشاره کردند و بیان داشتند: بعد از جریان عاشورا، وقتی خبر به مدینه رسید، اول كسی كه امّالبنین درباره او سؤال كرد وجود مبارك سیدالشهداء(ع) بود، یعنی نام مبارك قمر بنیهاشم(ع) را نمیبرد گفت، فرزندان من فدای حسینبنعلی(ع).
ایشان ادامه دادند: بعدها كه قدری فضای مدینه باز شد، ایشان میرفتند قبرستان بقیع، در بقیع به نام چهار پسرشان چهارتا قبر نمادین درست میكردند، زنهای مدینه را در آنجا جمع میكردند، امّالبنین مرثیه میخواند و میگفت زنهای مدینه از این به بعد مرا امّالبنین صدا نزنید، امّالبنین یعنی مادر پسران! روزی من امّالبنین بودم كه فرزندان من زنده بودند، از این به بعد مرا امّالبنین نگویید «لا تدعونی ویك امّ البنین كانت بنون لی اُدعا بهم و الیوم أصبحت و لا من بنین».
معظم له در ادامه بیان داشتند: حضرت امّالبنین در آن مرثیههایی كه میخواند میگفت به من گفتند عباسِ تو مَشك به دندان گرفت! مشك را كه به دندان نمیگیرند به دوش میكِشند! دست پسرم چه شد كه مشك را به دندان گرفت؟!
«السلام عليكم يا أهل بيت النبوّة و يا معدن الرسالة و يا مختلف الملائكة السلام علي أبدانكم و علي أرواحكم و علي أجسادكم و علي ظاهركم و علي باطنكم و علي شاهدكم و علي غائبكم و علي أوّلكم و علي أفضلكم و رحمة الله و بركاته»
منبع: آرشیو سخنرانی معظم له
صبورتر از همه مادران دلسوخته ...
سکوت تلخ بقیع را مویه های جانسوز مادری در هم میشکند:
دیگر به من مادر پسران نگویید؛ چون مرا به یاد شیران قوی پنجهام میاندازید.
پسرانی داشتم که مرا به نام آنها ام البنین میخواندند.
اما اکنون دیگر برای من پسری نمانده است؛
چهار فرزندم، همچون عقابان تیز پنجه بودند که با مرگ سرخ، زندگی را وداع گفتند.
مادری که خواسته بود فاطمه نخوانندش تا حزن و اندوه، میهمان دلهای کودکان فاطمه3 نشود…
مادری که مادر حماسه بود و وفا و فضیلت؛ مادر بزرگواری و کرم؛ مادر شجاعت و استقامت… و امروز بقیع سوگوار اوست. سوگوار مادری که صبوریاش، ایستادگی و پایداری را معنا کرد؛ مادری که نامش یادآور اقیانوس ادب، فروتنی و صداقت بود…
بزرگ بانو! واگویههایت را چگونه فریاد کردی که پژواک وجود دردمندت همچنان در جان جهان جاری است؟…
شجاع زادهی شجاع پرور! راز و رمز اشکهایت چه بود که افشاگرانه هدفهای شوم و ارادههای پلید و کردارهای جنایتکارانه نابکاران و ستمگران را برملا میکرد؛ همانگونه که مظلومیت آل الله را فریاد میکشید؟…
آموزگار عشق و ارادت! عشق را چگونه یافتی که پسرانت را آموختی تا سایهسار عقیله بنی هاشم و سپر بلای خون خدا باشند؟… پسرانت را آموختی که چشمانشان در برابر خصم، ذوالفقار باشد و دستانشان گلوگاه معرکه را بفشارد و رو به قبله ابروی حسین(ع) قامت ببندند…
ام العشق، ام الوفا! در زمزمههای شبانهات چه میخواندی در گوش عباست که دستهایش، متبرکترین پل استجابت شدند. قیامتی برپا کردند که قامت بیدار را درهم شکستند. اسطوره تاریخ شدند و مثنوی موزون ایثار را در شاهنامه ذهن بشر حک کردند…
چه کسی جز تو میتوانست دلاوری در دامن بپروراند که سقای تشنهترین و جگرسوختهترین لشکر تاریخ باشد؟… چه کسی جز تو میتوانست شیرمردی بیاورد تا در عرصه پیکار تزلزل به ارکان یلان پوشالی و طبلهای توخالی بیفکند؟… چه کسی جز تو میتوانست دانای راز آبها را بیاموزد تا ساقی جامی باشد که ملائک حسرت نوش زلال آن باشند، جامی که عطش آباد تاریخ، چشم امید به آن دارد… چه کسی جز تو میتوانست عباسی بیاورد که ماهتاب شبهای تنهایی حسین(ع) باشد، چهره زیبای انسان در ملکوتیترین حالات ایثار و فداکاری، ترجمه زخمهای انسان به زبان ملکوت … چه کسی جز تو میتوانست قصیده عاشقانه عباس را در گوش زمان بخواند و صبورتر از همه مادران دلسوخته، به ایثارش ببالد…؟!
اینک آرام بگیر بانو در این گوشه غربت که طنین نوای جان سوزت هماره در گوش زمان جاری خواهد بود؛ تا آن زمان که رودها، موج زنان، داغ عبّاست را بر سینه میزنند و تا هر زمان که پروانگان بال سوخته و لبان ترک خورده تشنگی که از سرزمین آسمانی عشق آمدهاند، حماسیترین روضههای عالم را با نام عبّاس تو میخوانند…
چشمهی خور([1]) از فلک چارمین ســوخـت ز داغ دل أمّ البنـیـن
آه دل پـــــــــرده نـــشین حـی برده دل از عیسی گردون نشین
…..
مرغ دلش زار چو مرغ هَزار داده ز کف چـار جـوان گـزیـن
…..
نـغـمهی داوودی بانـوی دهر کــرده بـسـی آب، دل آهـنـین
نـالـه و فریاد جهان ســوز او لـرزه در افـکنده به عرش برین([2])
[1]. چشمهی خور: قرص آفتاب.
[2]. آیةالله العظمی غروی اصفهانی (کمپانی)1، دیوان کمپانی، ص 154.
به نقل از حوزه نت