آزاد شده ی امام حسین علیه السلام
برو خانه و اگر گفتند فرار کرده ای؛ بگو فرار نبود! حسین مرا آزاد کرد! ناگهان در میان صحرا دید اسبی نیست و سواری نیست. و جلوی درب خانه شان ایستاده است. آرام کلون در را به صدا در آورد. نسیمِ نیمه شب، پرچم سیاهِ بالای در را تکانی داد.
خانه که نمی شد اسمش را گذاشت. دست کم اما سقفی برای بالاسر داشت. گوشه ی حیاط، حصیری پوسیده و نصفه نیمه افتاده بود که پیرمرد و زنش گاهی رویش می نشستند و گُلی می گفتند؛ تا شب هنگام پسرشان بیاید و از تنهائی درشان بیاورد.
زن، آبی از حوض به صورت زیبایش زد و پرچم سیاه را از کنار حوض برداشت. با همان دستِ خیس، خاکش را گرفت و نگاهی معنادار به شوهرش انداخت.
پیرمرد سرش را پائین انداخت و گفت: «زن! خودم هم وامانده ام. نمی دانم چه کنم؟! فردا اول محرم، به هوای هر سال، دوباره مردم سرازیرِ این خانه می شوند!»
زن ادامه داد: «خانه ای که یک ماه دیگر، باید تحویل صاحب ش دهیم و پلاسِ بی پلاسمان را جای دیگر ببریم!»
پیرمرد گفت: «زن! به خدا این ها اصلاً مهم نیست! کسی چه می داند که من آه در بساط دارم یا ندارم. حرف این است که اگر بیایند و وضعِ والذّاریاتِ مرا ببینند، آبرو برایم نمی ماند. از طرفی هم، مردم به این روضه ی دهه اولی عادت کرده اند! اگر مثل هر سال، این پرچمِ سیاه را، بالای در خانه نبریم؛ دیگر چه سری میانِ در و همسایه بلند کنم؟! حسین جان! نپسند که بی آبرو شوم!»
چشمانِ مرد بی چاره پر از اشک شد و بلند بلند گریست!
دیدنِ اشک های مرد برای همسرش سخت بود. پرچم سیاه را در دست هایش فشرد و نزدیک شوهرش آمد.
ـ آقا! یادته سال های سال ما بدون بچه روزمان را کنارِ هم، شب کردیم؟ من یک روز گفتم که افسوس این مال و منال وارثی نداره؟»
گفت: «بله. می خوای داستان نذر امام حسین رو یادم بیاوری؟! مگر می شه یادم برود زن! نذر کردیم اگر خدا فرزندی به مان داد؛ هر سال دهه اول تو خونه، روضه ی کربلا بخونیم. آره خوب یادمه! اما مردِ ورشکسته ی بی هیچ، مگه چی کار می توانه بکنه؟!»
زن گفت: «ما هنوز یک چیزِ فروشی داریم. همین پسری که از حسین گرفته ایم!»
ناگهان در میان صحرا دید اسبی نیست و سواری نیست. و جلوی درب خانه شان ایستاده است. آرام کلون در را به صدا در آورد. نسیمِ نیمه شب، پرچم سیاهِ بالای در را تکانی داد…
ـ منظورت چیست؟
زن گفت: «من هجده سال زحمت کشیده ام؛ پسر بزرگ کرده ام. پسرم که آمد؛ گیسوانش را می تراشی. همین فردا سرِ بازار بصره می روی. چه کار داری بگوئی پسرم است. بگو غلامم است. یک قیمتی او را بفروش و پولش را بیاور، چراغِ این خیمه را روشن کن!»
مرد گفت: «شاید پسرت راضی نشود. تازه شرعاً هم نمی دانم می شود او را فروخت یا نه.»
زن و شوهر رفتند خدمت علما و پرسیدند. علما گفتند: «اگر پسر راضی باشد خودش را در اختیار کسی بگذارد؛ اشکالی ندارد.» و به خانه برگشتند.
لختی بعد، در خانه باز شد و فرزند وارد شد. مادرش نگاهی به قامتش انداخت و گریان به سمت اتاق دوید. پدرش دست به صورت پر اشکش می کشید.
ـ آقاجون! چیزی شده؟
ـ پسرجان! ما تصمیم گرفته ایم تو را با امام حسین معامله کنیم!
و داستان را گفت.
پسر گفت: «من حاضرم پدر! فدای شما و خیمه ی اباعبدالله! که اگر می شد؛ امشب به بازار می رفتم!»
صبحِ علی الطلوع، گیسوانِ پسر را تراشیدند. پسر خود را در بر مادرش انداخت و گریستند، و به سرعت به طرف بازار برده فروشان حرکت کردند.
پدر، تا غروب هر قیمتی گفت؛ کسی نخرید. اما در دل ش خوشحال بود که بار دیگر او را پیش مادرش می برم تا او را ببیند. در همین فکر بود که ناگاه، سواری از دروازه بصره عبور کرد و سراسیمه به سمت آن دو تاخت و نزدیکشان سلام کرد.
ـ او را می فروشی؟!
ـ بله آقا! از صبح برای همین منتظریم!
مبلغ را گفت. آن سوار کیسه ای دینار داد که دقیق به همان قیمت بود. بعد فرمود: «اگر بیش تر هم می خواهی؛ بدهم!»
پیرمرد خیال کرد که سوار او را مسخره می کند. گفت: «همین مقدار کافی است!» اما آن سوار، مشتی دیگر دینار طلا به او داد و فرزند را با خود برد.
پیرمرد به خانه آمد. زن جلو دوید و پرسید: «خوب! چه کردی؟!» گفت: «فروختم.» ناگهان زن بلند شد و نگاه ش را به گوشه ای دوخت و بلند گفت: «ای حسین! به خودت قسم دیگر اسم بچه ام را به زبان نمی آورم!»
پسر در دلِ تاریک شب، سوار بر اسب می رفت! بغض گلویش را می فشرد. اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد و به شدت گریست. آقا رویش را برگرداند.
ـ پسرجان! چرا گریه می کنی؟!
ـ آقا! من اربابی داشتم که خیلی مهربان بود. حال جدائیِ او مرا بی تاب ساخته است.»
فرمود: «پسرم! نگو اربابم. بگو پدرم.»
ـ آری، پدرم.
فرمود: «می خواهی نزدشان برگردی؟!»
ـ نه!
فرمود: «چرا؟!»
ـ اگر برگردم؛ می گویند فرار کرده ام!
فرمود: «نه پسرم! از اسب برو پائین و به خانه برگرد!»
نمی خواست برگردد. اما آخرین جمله آن آقا، او را سر جایش میخ کوب کرد:
ـ برو خانه و اگر گفتند فرار کرده ای؛ بگو فرار نبود! حسین مرا آزاد کرد!
ناگهان در میان صحرا دید اسبی نیست و سواری نیست. و جلوی درب خانه شان ایستاده است. آرام کلون در را به صدا در آورد. نسیمِ نیمه شب، پرچم سیاهِ بالای در را تکانی داد.(برداشتی آزاد از داستانِ «آزاد شده ی حسین» به نقل از مرحوم کافی، کتابِ «کرامات الحسینیه»)
———————————
منبع : تبیان
فارغ التحصیل مکتب امام حسین علیه السلام با رتبه الف
حادثه عاشورا همچون دانشگاهی بزرگ و بین المللی است که دانش آموختگانی بس والا مقام و شاخص را به جامعه انسانی تحویل داده است، دانش آموختگانی که در این مکتب کسب معرفت و فیض کرده اند و از دانشگاه عاشورا فارق التحصیل شده اند، بهترین الگو و اسوه برای جامعه انسانی به شمار می آیند، از اینرو سزاوار است با اقتباس و الگو برداری از زندگی آن بزرگان، شیوه و روش زندگانیشان را چراغ راه خود قرار داد.
یکی از بزرگ ترین و شاخص ترین دانشجویان مکتب امام حسین(علیه السلام)، مُسْلِم بن عَقیل بن ابی طالب (شهادت: ۶۰ق)، از آل ابوطالب، که پسرعموی امام حسین(علیه السلام) می باشد. مسلم در قیام عاشورا سفیر امام حسین(علیه السلام) بود که به دستور حضرت عازم کوفه شد. او در تاریخ درخشان زندگی خود حضور در برخی فتوحات مسلمانان و همچنین جنگ صفین را در پرونده دارد. مسلم به دستور امام حسین(علیه السلام) مأموریت یافته بود که از احوال شهر کوفه و کسانی که با امام اعلام بیعت کرده بودند باخبر شود. وی در بدو ورود به کوه متوجه شور و اشتیاق کوفیان برای بیعت با امام می شود، ازینرو نامه ای در خصوص آمادگی کوفیان به امام می نویسد ولی دریغ که این وفاداری و اعلام حضور با ورود «عبید الله بن زیاد» به کوفه، نقش بر آب می شود و ترس و هراس کوفیان زمینه شهادت این یار باوفای امام را فراهم می کند.
درس هایی که «مسلم» گذرانده بود
1-عبودیت و بندگی
یکی از زیباترین و با ارزش ترین صفات و ویژگی های ممتاز «مُسْلِم بن عَقیل»، عبودیت و بندگی او در برابر باری تعالی است، گزارش های تاریخی که در منابع اسلامی در خصوص او نقل شده است به خوبی گویای این شاخص زندگیش است، به طوری که مسعودی در مروج الذهب می نویسد: «وقتی ابن زیاد ملعون، از قاتل مسلم بن عقیل پرسید: هنگام قتل مسلم(علیه السلام) چه می گفت: « مسلم (علیه السلام) وقت قتل دایماً در حال تسبیح و تکبیر و تهلیل پروردگار بود و از او طلب آمرزش می کرد.»[1] سید بن طاووس نیز در کتاب لهوف نحوه ارتباط «مسلم» با خدا را در لحظه شهادتش این چنین گزارش می کند: «ابن زیاد، بکیر بن حمران را مأمور نمود که مسلم را بر بام دارالاماره ببرد و به قتل برساند. مسلم در بین راه تسبیح خدا می گفت و از خداوند طلب آمرزش می کرد و درود بر رسول خدا(صلی الله و علیه اله) می فرستاد.»[2]
2-اطاعت پذیری و پشتیبانی از ولایت
از بارزترین شاخص های زندگی «مسلم بن عقیل»، اطاعت پذیری و ولایت مداری است، مسلم مطیع محض امام بود و در فرمانبری و انجام وظایف و مسئولیت های محوله ذره ای درنگ و تردید به خود راه نمی داد؛ این ویژگی مسلم نه فقط در زمان امام حسین(علیه السلام)؛ بلکه در زمان امام علی(علیه السلام) به منصه ظهور و اثبات رسیده بود، او در زمان امام حسن(علیهالسلام) نیز از جمله یاران با وفا و بر جسته آن حضرت به شمار میرفت.[3] این محبت و ولایت مداری نسبت به خاندان عصمت و طهارت به گونه ای بود که پیشتر در منابع روایی نیز مورد توجه پیامبر گرامی اسلام قرار گرفته بود، برای نمونه جناب صدوق در روایتی از رسول اکرم(صلی الله علیه و اله) این چنین پرده از محبت و ولایت مداری عقیل و فرزندانش بر می دارد:
«روزي اميرالمؤمنين (عليه السلام) از پيامبر اكرم (صلي الله عليه وآله) پرسيد: اي رسول خدا! آيا عقيل را دوست مي داري؟ پيامبر(صلي الله عليه وآله) در پاسخ فرمود: آري! به خدا قسم او را به دو جهت دوست مي دارم: يكي به خاطر خودش و ديگري به خاطر محبّت ابو طالب نسبت به او. [سپس در آينده روشنِ فرزند برومند او مسلم (عليه السلام) نگريست و فرمود:] و به تحقيق كه فرزندش در راه محبت و دوستي فرزند تو كشته مي شود پس اشك ديده مؤمنان بر او فرو مي ريزد و فرشتگان مقرب [درگاه پروردگار] بر او درود مي فرستند.»[4]
3-جلب اعتماد امام معصوم
مسلم از لحاظ درایت و تقوا به گونه ای خود را پرورش داده بود که مورد توجه و اعتماد امام معصوم قرار می گیرد از اینرو امام حسین(علیه السلام) او را مناسب مأموریت های خطیر و حساس می بیند، کما اینکه در منابع روایی نقل شده است وقتی امام حسین(علیه السلام) به مردم کوفه نامه می نویسد مسلم را این چنین معرفی می کند: «همانا من برادرم و پسر عمويم و شخص مورد اعتماد اصحابم، يعني مسلم بن عقيل را به سوي شما (مردم كوفه) مي فرستم تا حقيقت امر شما را به من اعلام كند و آنچه از اجتماع شما براي او روشن مي شود به من بنويسد.»[5]
4-شجاعت و دلیر مردی
حضور مسلم در معرکه های خطرناک و جانکاهی همچون صفین، در اين جنگ، امام علی (علیه السلام) ميمنه سپاه خود را به امام حسن (عليه السلام،) امام حسين (عليه السلام)، عبد الله جعفر و مسلم بن عقيل (عليه السلام) البته جناب مسلم سپرد.[6] مسلم در فتح سرزمین «بهنساء» نیز شرکت داشته است که این تنها گوشه ای شجات مسلم را نمایان می کند.
5-بصیرت، آگاهی و دشمن شناسی
به طور قطع و یقین اگر بصیرت و دشمن شناسی مسلم نبود نمی توانست در لحظه حساس زندگی بهترین انتخاب را داشته باشد و از مسئولیت های خطیر و جانکاه سرباز می زد، ولی بینش ژرف مسلم موجب شده بود که به خوبی مسئولیت خود را بشناسد و ذره ای در انجام آن شک وتردید به خود راه ندهد. شاید اگر بصیرت مسلم نبود ماننده عده ای از بنی هاشم که با امام حسین(علیه السلام) همراهی نکردند او نیز از قافله عاشورا عقب می ماند.
پی نوشت ها:
[1]. مروج الذهب ج 3 ص 73.
[2]. سید بن طاووس، لهوف، ص77.
[3]. رجال طوسی، محمد بن حسن طوسی، ج۱، ص۹۶.
[4]. الأمالي( للصدوق)، ص129.«يَا رَسُولَ اللَّهِ اِنَّكَ لَتُحِبُّ عَقِيلاً قَالَ اِي وَ اللَّهِ اِنِّي لَاُحِبُّه…»
[5]. اخبار الطوال، دينوري، ص 230. «وَ انّي باعِثٌ اليكُم بِاخي وَ ابْنِ عَمّي وَ ثِقَتي…»
[6]. مناقب آل ابي طالب، ابن شهر آشوب، ج 3، ص 197.
منبع: تبیان
نگرانی رهبرمعظم انقلاب مدظله العالی
دیدار جمعی از مبلغان و طلاب حوزههای علمیه سراسر کشور با رهبر انقلاب
جمعی از مبلغان و طلاب حوزههای علمیه سراسر کشور صبح امروز (چهارشنبه) با حضور در حسینیه امام خمینی(ره) با حضرت آیتالله خامنهای رهبر انقلاب اسلامی دیدار کردند.
اخبار تکمیلی متعاقباً منتشر خواهد شد.
بخشهایی از بیانات رهبر انقلاب در این دیدار:
با اطلاعاتی که به من میرسد از جهات مختلف، نسبت به تبلیغ نگرانم. این قدر ظرفیت تبلیغ در این کشور انبوه و متراکم و گسترده است که ما اگر چندین برابر آن مقداری که کار میکنیم هم کار کنیم، به نظرم این ظرفیت پر نمیشود.
هم به تبلیغ احتیاج داریم، هم به موعظه احتیاج داریم، هم به تحقیق احتیاج داریم. امروز نگاه رائج در حوزههای علمیه این است که تبلیغ در مرتبهی دوم قرار دارد، مرتبهی اول چیزهای دیگر است مقامات علمی و امثال اینها؛ مرتبهی دوم تبلیغ است و ما از این نگاه باید عبور کنیم؛ تبلیغ مرتبهی اول است.
امروز سطح آگاهی عمومی جوان و غیرجوان با گذشته قابل مقایسه نیست. بنده همهی عمرم تقریباً، عمر تبلیغیام شصت سال، بیشتر با جوانها گذشته. آن روز هم فکر بچهها خوب بود، جوانها خوشفکر بودند، اما با امروز قابل مقایسه نبود. سطح فکر بالا رفته.
علاوه بر اینکه سطح فکر جوان ما، نوجوان ما، مخاطب ما بالا رفته یک آفتی هم وجود دارد و آن اینکه در این آشفته بازار صداهای مختلف فضای مجازی و تکثر رسانهای که وجود دارد این تکثر رسانهای در این صداهای گوناگون، یک صدا در انزوا قرار گرفته و آن صدای انتقال معارف نسلی و خانوادگی است. پدرها، مادرها خیلی چیزها را به بچههایشان یاد میدادند. در این غوغای تکثر رسانهای این صدا ضعیف شده.
تبلیغ صرفاً پاسخگویی به شبهه نیست، موضع دفاعی نیست. این کار، لازم است. اما فقط این نیست. طرف مقابل مبانی فکری دارد باید به او حمله کرد. در تبلیغ موضع تهاجم لازم است. این لازمهاش شناخت صحنه است یعنی شما باید بدانید که وقتی با انبوه شبهه در ذهن جوانها مواجه میشوید با کی طرفید، ما با کی طرفیم حالا فرض کنید که یک شبههای را فلان سرمقاله نویس یا فلان ستون نویس فلان روزنامه یا فلان مثلاً توئیتزن توی فلان شبکهی فلان یک چیزی را مطرح کرده ما با کی طرفیم؟ این کیست؟ آیا این خودش است که این کار را دارد میکند؟ احتمال قوی هست که اینجور نباشد، احتمال قوی هست که این یک پشت صحنهای داشته باشد.
#صهبای_رشد/مباهله
داستان مباهله
رسول خدا در راستای مکاتبه با پادشاهان مراکز مذهبی جهان، نامهای به اسقف نجران نگاشتند و او و ساکنان آن منطقه را به آیین اسلام دعوت کردند. به همین سبب بزرگان نجران دور هم جمع شدند تا درباره این مسئله چاره اندیشی کنند. از میان پیشنهادات گوناگونی که در آن جلسه مطرح شد، پیشنهاد دیدار و گفتوگو با پیامبر(ص) پذیرفته شد و گروهی برای دیدار با پیامبر(ص) عازم شهر مدینه شدند.
وقتی پیامبر(ص) برای بار دوم آنان را به پذیرفتن اسلام دعوت کرد، ایشان در پاسخ گفتند: «ای ابوالقاسم، به جز یک نشانه، تمامی صفاتی را که در کتاب الهی از ویژگیهای پیامبر پس از عیسی بیان شده است در تو یافتهایم.» رسول خدا(ص) پرسیدند «کدام نشانه را در من نیافتهاید» و آنان در جواب گفتند: «یکی از اوصاف پیامبر پس از عیسی در انجیل، این است که او مسیح را تصدیق میکند و به او ایمان میآورد؛ ولی تو به او ناسزا میگویی و او را تکذیب میکنی و گمان میکنی که او بنده خدا است.»
پیامبر(ص) در پاسخ فرمودند: «من او را صادق میدانم، او را تصدیق میکنم و به او ایمان دارم و گواهی میدهم که او پیامبری بود که از سوی پروردگارش فرستاده شده بود؛ اما میگویم او بنده خداست و هرگز اختیار سود و زیان و قدرت و مرگ و زندگی و برانگیخته شدن خود را ندارد.» در اینجا گفتوگوی مفصلی میان پیامبر اسلام(ص) و نصارای نجران بر سر موضوع الوهیت حضرت عیسی درگرفت و پیامبر(ص) به رد اعتقادات مسیحیان مبنی بر الوهیت عیسی(ع) پرداخته و او را بنده خدا معرفی کردند.
به مناسبت مباهله..
يكى از اوقات مهم و روزهاى شريف ماه ذی الحجه،روز بيست و چهارم این ماه مى باشد.
رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله و سلّم در چنين روزى آماده مباهله با مسيحيان شده و
حوادثى اتفاق افتاد كه موجب خوارى آنان شده و مجبور شدند به جزيه دادن همراه با ذلت
تن در دهند.خداى متعال آيه مباهله را در اين روز نازل كرده و به رسول خود دستور داد
تا بهمراه على،امير المؤمنين،فاطمه - سرور بانوان جهانيان- و فرزندانش،حسن و حسين
-سروران تمامى جوانان بهشتى -با كفار مباهله نمايند. و بدين ترتيب با خوار نمودن
مسيحيان،اسلام را عزت بخشيد. و از طرف ديگر در اين آيه شريفه على عليه السّلام
را نفس پيامبر صلّى اللّه عليه و آله و سلّم معرفى نمود كه اين امر خود دليلى بر حقانيت شيعه است.