داستان کوتاه پند آموز
10 دی 1398
روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست. عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از… بیشتر »
1 نظر