زمانی که مرحوم حاج شیخ عبد الکریم حائری قصد هجرت به ایران داشت میرود محضر امیر المؤمنین (ع) در حرم زیارت و به آقا امیر المؤمنین می گوید:
آقا، یک الگویی را به ما معرفی کنید که من در آیندهی زندگیام، این الگو بشود برای ما شاخص، این استقبال دنیا، مرجعیت، عزّت، ثروت و آقایی، ما را غافل نکند.
ایشان، سه ماه نجف می ماند و صبح و شام وقتی حرم مشرّف میشد، از امیر المؤمنین (ع) همین خواسته را تقاضا می کرد.
سه ماه هم ایشان کربلا می ماند، جمعاً می شود شش ماه. دیگر ایشان داشته باز نا امید می شده که شاید آقا امام حسین (ع) هم مصلحت نمی دانند که معرفی کنند، آن شب با دل شکسته از حرم میرود در همان منزلی که در کربلا اسکان داشتند، ایشان شب می خوابد، خواب سید الشهداء (ع) را می بیند.
آقا می فرمایند: “شیخ عبد الکریم! از ما یک انسان جامعِ کاملِ وارسته می خواهی به عنوان الگو؟".
می گوید: بله آقا!.
میفرمایند: “فردا صبح وارد حرمِ ما که می خواهی بشوی، طلوع فجر، کنار قبرِ حبیب بن مظاهر اسدی، یک جوان ۱۸ سالهیی نشسته، عمامهیی کرباسی به سر دارد و یک عبای کرباسی و لباس کرباسی هم پوشیده.
شما که وارد می شوید، این جوان بلند می شود وارد حرم می شود یک سلامی پایین پا به من می کند، یک سلام به علی اکبر، یک سلام به جمیع شهداء، از حرم خارج می شود بعد از طلوع فجر.
این جوان را در یاب که یکی از انسانهای بزرگ است “.
حاج شیخ می فرماید: بیدار شدم، طلوع فجر، وقتی وارد حرم شدم، دیدم کنار قبر حبیب بن مظاهر، همان گوهری که امام حسین (ع) حواله کرده بود، نشسته بود.
وارد شدم، این قیام کرد و آمد در حرم و یک سلام به حضرت سید الشهداء (ع)، یک سلام به علی اکبر و یک سلام به جمیع شهداء، از حرم خارج شد آمد به ایوان و از آن جا به صحن رفت.
دنبال اش دویدم. در صحن، صدایش زدم و گفتم: آقا، بایست من با تو کار دارم.
بر گشت یک نگاهی به من کرد و گفت: “آقا! عمامهی من عاریتی است ” و رفت.
از صحن رفت بیرون، رفت در کوچه پس کوچه های کربلاء، دنبال اش دویدم: آقا! عرضی دارم، مطلبی دارم، بایست.
دو باره در حال حرکت بر گشت و گفت: “آقا! عبای من هم عاریتی است ” و رفت.
آقای حاج شیخ عبد الکریم می گوید: دیدم دارد از دست ام می رود؛ محصول شش ماه زحمت درِ خانهی دو امام، با این دو کلمه دارد می گذارد و می رود.
دویدم و خودم را به او رساندم و دست اش را گرفتم و گفتم: بإیست. عبای من عاریتی است؛ عمامهی من عاریتی است یعنی چه؟، شش ماه التماس کرده ام تا شما را معرفی کرده اند، کار داریم به شما. یک نگاهی به حاج شیخ می کند و می گوید: “چه کسی من را به شما معرفی کرد؟". آقا شیخ عبد الکریم می گوید: صاحب این بقعه و بارگاه، سید الشهداء (ع).
به حاج شیخ عبد الکریم می گوید: “امروز چندمِ ماه است؟".
حاج شیخ عبد الکریم روز را می گویند.
می گوید: “دنبال من بیا".
در کوچه پس کوچه های کربلا می روند تا به خارج از کربلا می رسند. یک تلّی بود که روی آن تل، یک اتاقکی بوده.
می رسد به درِ آن اتاق و می گوید: “این جا خانهی من است، فردا طلوع فجر، وعدهی دیدار من و شما همین جا “.
می رود داخل و در را می بندد!.
مرحوم حاج شیخ فرموده بود: من در عجب بودم؛ خدایا، این چه مطلبی می خواهد به من بگوید که موکول کرد به فردا. چرا امروز نگفت؟! آن درسی که بناست به من بدهد و زندگی آیندهی من را تضمین کند در معنویت؛ بشود درس؛ بشود پیام.
ایشان می فرماید: لحظه شماری می کردم. آن روز گذشت تا فردا و طلوع فجر، رفتم بیرونِ کربلا، روی همان تل.
پشتِ همان اتاقک. آمدم در بزنم، صدای نالهی پیر زنی از درون آن اتاق بلند بود و صدا می زد: وَلَدی! وَلَدی.
پسرم، پسرم!.
در زدم، دیدم پیر زنی با چشمان اشک آلود در را گشود.
گفتم: خانم دیروز یک جوانی زمان طلوع فجر، وارد این خانه شد و گفت این جا خانهی من است و با من وقت ملاقات گذاشته.
این آقا کجا ست؟ گفت: این پسرِ من بود، الآن پیشِ پای شما از دنیا رفت.
وارد شدم. دیدم پا های این جوان به قبله دراز، هنوز بدن اش گرم است. گفتم: وا أسفا! دیر رسیدم….
یک روز حاج شیخ بر فراز تدریس کرسی درس خارج در قم، این خاطره را نقل کرده بود از دوران جوانی و بعد فرموده بود: آن درسی که آن جوانِ بزرگ و کامل از طرف امام حسین (ع) به من آموخت، درسِ عملی بود.
روز قبل به من گفت: آقا عمامهی من عاریتی است، عبای من عاریتی است!. فردا جلوی چشمانِ من، عبا و عمامه را گذاشت و رفت.
می خواست به من بگوید: شیخ عبد الکریم حائری! مرجعیت، عاریتی است؛ ریاست، عاریتی است؛ خانههای تان، عاریتی است؛ پول های حساب تان، عاریتی است؛ وجود تان، عاریتی است؛ سلامتیتان، عاریتی است.
هر چه می بینید، عاریه است و امانت است؛ دل به این عاریه ها نبندید